سلامت نیوز: یك هفته پیش در خبرها نوشتند مردی ٦٧ ساله با كت و شلوار خاكستری، طنابی آبی رنگ را به پل میرداماد بست و خودش را حلق آویز كرد. چند لحظه بعد آتش نشانی، اورژانس و نیروی انتظامی جسد مرد را پایین آوردند و از داخل جیب كتش نامهای را پیدا كردند كه با دستی لرزان و خطی نامفهوم روی تكه كاغذی مچاله این جملهها را نوشته بود: «... میدان شوش، اول شوش شرقی، بهمن میرزایی كرمانشاهی چشمهام آب سیاه دارن هیچ جارو نمیبینم. مدارك من همین جا هستند چون نمیبینم خودكشی كردم.» بهمن میرزایی كرمانشاهی مردی كم حرف، مغرور و سر به زیر، ساكن مسافرخانهای متوسط در میدان شوش بود. شاید هنوز هم خانوادهاش ماجرای خودكشی او را نمیدانند؛ خانوادهای كه به گفته صاحب مسافرخانه میانه خوبی با او ندارند. حالا شاید با دیدن این نامه بدانند آن مردی كه هفته پیشروی پل میرداماد خودش را دار زده بهمن میرزایی كرمانشاهی، پدر، همسر یا خویشاوند آنها بوده است.
كسی بهمن را نمیشناسد
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد، مسافرخانهای كه بهمن آدرسش را در نامه نوشته در طبقه دوم یك ساختمان دو طبقه در میدان شوش است؛ ساختمانی با یك در كوچك و قدیمی. یك عكاسی قدیمی در طبقه اول ساختمان است كه داخل ویترین دیواریاش عكس دختربچهها و پسربچههای دهه شصتی نصب كرده. هر طبقه ساختمان به چند بخش تقسیم میشود و راه پله مركزی تكههای شرقی و غربی ساختمان را به هم متصل میكند. نیم طبقه دوم پر از تولیدیهای پوشاك است. مردان میانسال و پیر یكی در میان پشت چرخ خیاطیهای قدیمی نشستهاند و همین كه تازه واردی را میبینند سرشان را از روی چرخ خیاطی بلند میكنند و نیم نگاهی به او میاندازند. هیچ یك از آنها نه بهمن را نمیشناسد و نه خبر خودكشیاش را شنیده است.
مردهای میانسال همین كه اسم مهمانپذیر كسری، بهمن و ماجرای خودكشی روی پل میرداماد و نامهاش را میشنوند پشت سر هم سوال میپرسند:
نامه تو روزنامه چاپ شده؟
این بهمن اینجا زندگی میكرده؟
یكی از مردها كه نسبت به بقیه كنجكاوتر شده از جایش بلند میشود و جلو میآید تا داستان را كاملتر بداند. خنده پهنی تمام صورتش را گرفته. او بهمن را از روی كم بینایی چشمهایش میشناسد و تكانهای سرش حضور بهمن در مسافرخانه را تایید میكند. عینكش را از روی چشم برمیدارد و چشم به راه پله مشرف به مهمانپذیر میدوزد. میگوید: «میدیدمش كه برای بالا و پایین رفتن از پلهها مشكل دارد اما حتی یكبار هم با او هم صحبت نشدم. اینجا كسی با كسی كاری ندارد. هزارتا آدم جورواجور هر روز این پلهها را بالا و پایین میروند و كسی از اسم و رسم آنها خبر ندارد. » پلههای موزاییكی كوچك و كمارتفاع ساختمان قدیمی بر اثر پاخوردن به مرور زمان ساییده و لغزنده شدهاند. پنج تا پله مشرف به مهمانپذیر را با موكت خاكستری رنگ پوشاندهاند. برخلاف بوی دود و سروصدای اتوبوسهای قدیمی و آدمهای خسته و معتاد بیرون، داخل مهمانپذیر ساكت و آرام است. تختهای فلزی را با ملافههای سفید و رنگی پوشاندهاند و پتوهای پشمی قدیمی را كه از دور تمیز به نظر میآید روی بالشها انداختهاند. پردهها از جنس و رنگ ملافههاست كه آنها هم از دور تمیز به نظر میآید. در اتاقهای بیمسافر باز است و آفتاب اردیبهشت از پشت پردهها روی تختها سایه انداخته. صدای صاحب مهمانپذیر از داخل یكی از اتاقها میآید. پذیرش مهمانخانه نخستین اتاق در سمت راست راهرویی است كه اتاقها در دو سمت آن قرار دارند.
آقا بهمن ساكن مهمانپذیر كسری
صاحب صدا مردی میانسال است. پشت دخل ایستاده و با ته لهجهای نامعلوم از ماجرای خودكشی مسافر شش ماهه مهمانپذیرش اظهار بیخبری میكند. اما وقتی داستان را میشنود و همزمان آدرس مهمانپذیرش را با دستخط بهمن همراه با نامه خودكشی در صفحه اول روزنامه میبیند بهت زده سكوت میكند. او بهمن را به اسم «آقابهمن» میشناسد و بعد از شنیدن خبر خودكشیاش چند ثانیه بیآنكه پلك بزند روزنامه را جلوی چشمهایش نگه میدارد.
یعنی الان ایشون فوت شده؟ نه خودكشی كرده.
اسمش بهمن بوده؟ بهمن میرزایی كرمانشاهی.
«ما یه آقا بهمن داشتیم كه كرمانشاهی بود اما یه مدتیه ازش خبری نیست. » بهتزده و شمرده شمرده خبر خودكشی آقابهمن را در روزنامه میخواند. دستش را روی خطها نگه داشته تا كلمهها را گم نكند. روی هر كلمه اندكی مكث میكند و ادامه میدهد.
سفری برای خودكشی
كلمهها به زور از دهانش بیرون میآید: «آقابهمن شش ماه اینجا زندگی میكرد. اما اینطور نبود كه دایم هر شب بیاید. گاهی دو هفته پیدایش نمیشد، گاهی هم هر شب میآمد. میدانستیم چشمهاش مشكل دارد. یك عینك قدیمی دورمشكی به چشمهایش میزد. هیچوقت به ما نمیگفت دنبال دوا و درمانش هست یا نه. خیلی مغرور بود و داستان زندگیاش را به كسی نمیگفت. فهم و شعورش بسیار بالا بود. سر به زیر بود و با هر كسی صمیمی نمیشد. فقط با یكی، دو تا از بچهها هرازگاهی خیلی كوتاه به صحبت مینشست. البته آدم مغروری هم بود و مشخص بود كه یك زمانی برای خودش كسی بوده. انگار كه مشكل مالی نداشت. به نظرم بیشتر مشكل افسردگی داشت. از خانوادهاش طرد شده بود و دوست و آشنایی هم نداشت كه بیاید به او سر بزند. البته خودش هم دوست نداشت كه برود خانوادهاش را ببیند یا اینكه خانوادهاش بیایند و به او سر بزنند. پنج تا بچه داشت. یك روز یك آقایی آمد اینجا و پیغام گذاشت كه به او بگوییم یكی از پسرهایش فوت شده، گمانم داییاش بود. آن شب كه خبر را به او دادیم گریه كرد و غصه خورد. این را میدانم كه زن و بچهاش میدانستند او در مهمانپذیر زندگی میكند اما هیچوقت سراغش را نمیگرفتند.
خانوادهاش ساكن كرج بودند. حدود یك هفته پیش آمد و كلید اتاقش را تحویل داد و گفت: «میخوام برم شهرستان. نمیدونم سفرم چقدر طول میكشه. وقتی رفت نگران چشمهایش بودم. اما نمیدانستم كه داستان آن چشمها قرار است بالای طنابی كه یك سرش به پل میرداماد بسته شده تمام شود.»
یك هفته پیش در خبرها نوشتند مردی ٦٧ ساله با كت و شلوار خاكستری، طنابی آبی رنگ را به پل میرداماد بست و خودش را حلق آویز كرد. چند لحظه بعد آتش نشانی، اورژانس و نیروی انتظامی جسد مرد را پایین آوردند و از داخل جیب كتش نامهای را پیدا كردند كه با دستی لرزان و خطی نامفهوم روی تكه كاغذی مچاله این جملهها را نوشته بود: «... میدان شوش، اول شوش شرقی، بهمن میرزایی كرمانشاهی چشمهام آب سیاه دارن هیچ جارو نمیبینم. مدارك من همین جا هستند چون نمیبینم خودكشی كردم.» بهمن میرزایی كرمانشاهی مردی كم حرف، مغرور و سر به زیر، ساكن مسافرخانهای متوسط در میدان شوش بود. شاید هنوز هم خانوادهاش ماجرای خودكشی او را نمیدانند؛ خانوادهای كه به گفته صاحب مسافرخانه میانه خوبی با او ندارند. حالا شاید با دیدن این نامه بدانند آن مردی كه هفته پیشروی پل میرداماد خودش را دار زده بهمن میرزایی كرمانشاهی، پدر، همسر یا خویشاوند آنها بوده است.
نظر شما