سلامت نیوز: وقتی احمد و آلین والدین خود را در حلب از دست دادند، ١٠ و ١١ ساله بودند. آنها به ترکیه فرار کردند و اکنون کودکان کار محسوب میشوند. یکی ضایعات ماشینآلات را جمعآوری میکند و دیگری دوزنده است. آنها رویای فرار از ترکیه را در ذهن خود میپرورانند؛ اما نمیدانند چگونه این کار را انجام دهند.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شهروند، روزگاری که احمد و آلین هنوز بچه بودند، همه چیز خود را از دست دادند؛ والدین، خانه و کشورشان را. آنها در یک شهر قدیمی در سوریه زندگی میکردند و زمانی که آتش جنگ شعلهور شد، ناگزیر به یک کشور دور دست فرار کردند. این خواهر و برادر با زحمت زیاد شرایط نسبتا امنی یافتند؛ اما ناچارند بهسختی کار کنند، بهطوری که اکنون پشتشان خمیده شده و دستانشان به خونریزی افتاده است. آنها دیگر نا ندارند.
آنها به واسطه شرایط پیش آمده نمیتوانند یکدیگر را ببینند یا با هم حرف بزنند؛ اما آلین، احمد را تصور میکند، پسری ١٢ ساله کمی کوتاهتر از خودش که با لباسهای کثیف، بازوهای لاغر و دستان پهن، از کوه آهن قراضهها بالا میرود. آلین دستهای برادرش را در ذهن خود میآورد که بارهای سنگین، لاستیک و قطعات موتور ماشینها را جابهجا میکند. به این فکر میکند که برادرش چگونه این ضایعات را یکییکی جمع میکند و آنها را روی یک گاری پشتسر خود میکشد، خمیده و گرسنه، در مسیری چند کیلومتری که درنهایت به درد استخوانهایش منتهی میشود.
وقتی آلین بعد از ١٤ ساعت خیاطی، زیرزمین نمور کارگاه را ترک میکند، دیگر نا ندارد و فقط دعا میخواند. آستینهایش را تا میکند، چشمانش را میبندد و از ته قلب از خدا میخواهد تا کسی بیاید و او را نجات دهد. او و برادرش - فرزندان زن و مردی که در جنگ کشته شدند- از حلب گریخته و حالا در جنوب ترکیه گرفتار شدهاند.
داستان احمد و آلین ماجرای دختر و پسری است که از بمباران سوریه گریختهاند و اکنون برای زنده ماندن در اقتصاد نیمهتاریک آناتولی میجنگند. کودکانی که رویای ملکهای به نام مرکل و جزیره دورافتادهای به نام اروپا را در ذهن دارند؛ اما نمیتوانند راهی برای رسیدن به آنجا پیدا کنند، چراکه برای ٥/١میلیون کودکی که از سوریه گریختهاند، راهی به خارج از ترکیه وجود ندارد.
ماجرای تلخ از دست دادن والدینشان را این گونه به یاد میآورند: آماده صرف شام بودند. مادرشان ادیبه با خرما غذایی درست کرده بود. محمد پدرشان، از کار آن روز برای خانواده تعریف میکرد. وقتی یک انفجار مهیب هر چهار صندلی را واژگون کرد، خانواده سوری با هم پشت میز شام نشسته بودند. بمبی که در نزدیکی ساختمان آنها افتاده بود، دیوارهای خانه را ویران و اتاق نشیمن را پر از آوار کرد. بچهها فریاد زدند و پدرشان کمک خواست. مادر تنها کسی بود که ساکت ماند. او زیر آوار مدفون شده بود. وقتی گرد و غبار بالاخره فرو نشست، رگهای از خون را بر پیشانی مادر دیدند. او به خواب ابدی رفته بود.
کودکان بیمادر به خانه عموی خود رفتند و تا مدتها اجازه ترک خانه را نداشتند. یکسال پیش، پدرشان در یک روز گرم خانه را ترک کرد و دیگر هرگز بازنگشت. او به دنبال غذا برای فرزندانش رفته بود. احمد و آلین دیگر پدر خود را ندیدند. عمویشان آخرین پولی را که برایش مانده بود، به دو قاچاقچی داد. یکی از آنان بچهها را در صندوق عقب یک ماشین مخفی کرد و به بیرون شهر برد. دومی هم آنها و سایر سوریها را پای پیاده از مرز رد کرد. آلین و احمد نمیدانستند که واقعا چند کیلومتر در امتداد سیمهای خاردار راه رفتند تا به قلمروی ترکیه رسیدند. تنها به خاطر میآورند که این پیادهروی دو شب و دو روز به طول انجامید و اینکه باران تقریبا بدون وقفه میبارید.
آلین میگوید كه نخستین چیزی که در سرزمین بیگانه دیدند، مردانی با اسلحه بود. سربازان ترک آنها را پشت مرز سوار کردند -چراکه قاچاقچیان آنها را به حال خود رها کرده بودند. مردان با صدای بلند و به زبانی صحبت میکردند که آلین و احمد چیزی از آن نمیفهمیدند. آنها بچهها را به استان ختای در انتهای جنوبی ترکیه هدایت کردند. چند ماه بعد، خواهر و برادر از هم جدا شدند. همانجا بود که احمد و آلین هر یک باید به راه خود میرفتند؛ شاید برای همیشه.
در آغاز آنها در جنگلی با هم و در کنار سایرینی که فرار کرده بودند، در یک کمپ زیر درختان در کلبهای ساخته شده از مقوا و پلاستیک بدون تختخواب و غذا اسکان داده شدند. احمد میگوید كه برق از باتری یک تراکتور خراب تأمین میشد و آب برای شستوشو از یک کانال کثیف میآمد.
این دو کودک یتیم، برای به دست آوردن پول خیلی زود به سایر پناهندگان ملحق شدند. آنها به مزارع اطراف رفتند، جایی که ١٠ ساعت در روز و هر ٧ روز هفته پنبه و هندوانه برای کشاورزان ترک برداشت میکردند.
کم کم زمستان فرا رسید. بزرگترها شروع کردند به جستوجوی کار جدید و سقفی بالای سر تا آنها را از سرما در امان نگه دارد. زنان و مردان و پسرها و دخترها از هم جدا شدند. به آنها گفته شد که این جدایی طولانیمدت نخواهد بود و از اینرو بچهها سوالی نپرسیدند. آلین که خیاطی را از مادرش یاد گرفته بود، با یک کامیون و همراه سایر زنان در امتداد ساحل مدیترانه ٣٠٠ کیلومتر به سمت شمال غربی پیش رفت؛ به مقصد یک کارخانه نساجی در استان مرسین ترکیه. احمد نیز با مردان رهسپار شمال شرقی ترکیه شد؛ در حالیکه به مدت ٢ ساعت در یک کامیون بدون پنجره مخصوص حمل احشام نشسته بود تا به حومه غازی عینتاب، شهری با یکمیلیون نفر جمعیت رسید.
اکنون از زمانی که احمد از سوریه گریخته ماهها میگذرد و حالا او پنجمین شغل خود را تجربه میکند. خودش میگوید كه کبودیهای روی شانهاش ناشی از حمل بارهای سنگین و زخمهای روی شکمش حاصل گوشههای تیز تکههای آهنی است که جمع کرده است.
او با ٦ مرد و ١٠ پسر دیگر در یک چادر میخوابد. آنها با هم کار میکنند، شغل بعضی جوشکاری است، برخی در کارخانه سیمان مشغولند و عدهای هم نزدیک به محلهای ساختوساز، جایی که امروز ساختمانهای ٥ طبقه قرار دارد، مشغول جابهجایی سنگ هستند. همه هر یک لیره را پسانداز میکنند برای روزی که بتوانند بلیتی در یک قایق بخرند که آنها را به اروپا ببرد. به بچهها گفته شده که زندگی در آلمان بهتر است.
احمد میگوید كه دیگر از مرگ نمیترسد. در واقع او قبلا افراد زیادی را در لحظه مردن دیده است. وقتی مردی را دید که در جایی نزدیک به مدرسهاش گردن زده شد، تازه کلاس دوم را شروع کرده بود. احمد در گوشی تلفن خود ویدیویی دارد که دو سال پیش ضبط شده است و مردی را نشان میدهد که با چشمان بسته در کنار گودالی زانو زده است. نزدیک به او مردی با ردای سیاه ایستاده و هر دوی آنها توسط تماشاچیانی احاطه شدهاند. مرد سیاهپوش شمشیر بلندی در دست دارد و ناگهان با یک ضربه مردی را که زانو زده گردن میزند.
چند هفته پیش وقتی مرکل به غازی عینتاب سفر کرد و از میان اقامتگاههای تمیز که برای نمایش تلویزیونی آماده شده بودند، در مقابل دوربین عبور داده شد، آلین به برادرش نوشت: دوستانم میگویند ملکه اروپا در اقامتگاه شماست. احمد منظور او را درک نکرد؛ چراکه اصلا نمیدانست مرکل کیست. او حتی امروز هم نمیداند آلمان کجاست، فقط میداند جایی در اروپاست که امنیت دارد و کودکان در آنجا کار نمیکنند.
احمد میگوید از کار کردن متنفر است؛ چون باعث میشود بازوهایش درد بگیرند. بیشتر دوست دارد فوتبال بازی کند اما خوب میداند که در این صورت از گرسنگی خواهد مرد. احمد و آلین از سهمیه و حق و حقوق پناهندگان چیزی نمیدانند. آنها از ترکیه و اردوغان و روابط این کشور با اتحادیه اروپا بیخبرند. همه چیزی که میدانند این است که نمیتوانند به سوریه بازگردند چراکه بسیار خطرناک است و نمیتوانند به کشور دیگری بروند چون سایر کشورها آنها را نمیخواهند.
آلین میگوید چندی پیش شنید که رئیسش با دیگر مردان درباره بمبی صحبت میکردند که در غازی عینتاب منفجر شده بود، جایی که احمد زندگی میکرد. گویا ماشینی مملو از مواد منفجره یک ایستگاه پلیس را منفجر کرده بود و ٢ نفر کشته و ٢٢ نفر زخمی شده بودند. گفته میشد که راننده ماشین سوری و بسیار جوان بوده است.
وقتی آلین این موضوع را شنید یک بار دیگر، همان وحشتی که در حلب تجربه کرده بود، او را در بر گرفت. احمد برای او نوشته بود که حالش خوب است اما این برای خواهر بزرگتر کافی نبود. او تصمیم گرفت پیش احمد برود و خود از او مراقبت کند. صبح روز بعد، همه داراییاش را که ٥٠ لیره بیشتر نبود، برداشت و سوار اتوبوسی شد که به غازی عینتاب میرفت.
بعد از ٥ ساعت طی راه به برادرش تلفن کرد اما جوابی نگرفت. در ایستگاه اتوبوس نشست و شاید ٢٠ بار شماره را گرفت. آلین تا تاریک شدن هوا همانجا ماند و سپس خسته و ناامید به مرسین برگشت. در راه بازگشت دائما برای برادرش دعا میکرد و از خدا میخواست تا بتواند یکبار دیگر او را ببیند؛ ناگهان پیامی از احمد رسید. او نوشته بود: سلام خواهر، ما تمام روز و شب مشغول جمعآوری آهن قراضه بودیم. بهزودی پول کافی برای هر دویمان خواهم داشت.
فردا آلین مثل هر روز در تاریکی پیش از طلوع آفتاب راهی کارش شد. ١٥ پله به سمت زیرزمین مرطوب پایین رفت. رئیسش با توهین و پرخاش از او استقبال کرد، چراکه او یک روز کامل را سر کار نبود و هزاران درز، ندوخته مانده بود. او آرام و بیصدا به سمت چرخ خیاطی رفت، پای چپش را روی پدال گذاشت و شروع به کار کرد. اشکهایش جاری شد. صورتش را با دستانش پوشاند، اما نتوانست گریه نکند. او برای پدر و مادرش گریه نمیکرد. بهدلیل درد بدنش گریه نمیکرد، بهخاطر توهین رئیسش اشک میریخت. فقط برای یک لحظه احساسی مثل یک کودک داشت.
نظر شما