فصل مشترک تمام کودکانی که با یک خودکار قرمز دورشان را به نام «کودک کار و خیابان» خط کشیده‌ایم همین دغدغه‌های شبیه به هم است. حتی وقتی قرار بر برخوردهای ضربتی با اسم «جمع‌آوری و ساماندهی کودکان کار و خیابان» باشد تازیانه بی‌مهری چنان بر گرده شان زده می‌شود که بازهم خیابان را در آغوش می‌گیرند.

روایت‌ تکان‌دهنده فرار دو کودک کار و خیابان از مرکز شبانه‌روزی بهزیستی

سلامت نیوز:گاهی تنها شماره پلاک یک خانه در «دربند» می‌شود تمام خاطره یک کودک از گذشته‌ای که او را بی‌رحمانه به خیابان سپرده است. برای عده‌ای شاید داستان تلخ‌تر از این هم باشد. وقتی مرزها را زیر پا می‌گذارند و در جست‌وجوی آرامش به ساحل غربی می‌رسند اما اینجا هم خبری از «حق کودک بر زندگی» نیست! ...

به گزارش سلامت نیوز، وقایع اتفاقیه نوشت: فصل مشترک تمام کودکانی که با یک خودکار قرمز دورشان را به نام «کودک کار و خیابان» خط کشیده‌ایم همین دغدغه‌های شبیه به هم است. حتی وقتی قرار بر برخوردهای ضربتی با اسم «جمع‌آوری و ساماندهی کودکان کار و خیابان» باشد تازیانه بی‌مهری چنان بر گرده شان زده می‌شود که بازهم خیابان را در آغوش می‌گیرند. روایت علی و سعید، دو کودک کار و خیابان فراری از مراکز نگهداری شبانه‌روزی بهزیستی روایتی تلخ از بازتولید آسیب‌هایی است که در نتیجه طرح‌هایی چون طرح ضربتی جمع‌آوری کودکان کار و خیابان هر ساله دامن ده‌ها کودکی که مجبور به اقامت در این مراکز می‌شوند را می‌گیرد. اقامت طولانی مدت و بلاتکلیفی یا فرار و بی‌خانمانی کودکان نتیجه عدم نظارت تخصصی بهزیستی بر عملکرد مراکز شبانه‌روزی این سازمان است... . 

 

روایت اول: پارک، فرار، پارک


مثل این است که فیلم را به عقب برگردانده باشی... انگشتت را فشار بدهی روی دکمه استاپ و تصویر برای همیشه ساکن شود روی لحظه‌ای که حس سرخوشی را زیر پوستت جاری می‌کند. حال و روز علی با هر ضربه‌ای که به توپ پینگ‌پنگ می‌زند همین شکلی است. ایستاده پشت میز تنیس پارکی در خوش آب و هواترین منطقه تهران و در حال بازی با یکی از راننده‌های تاکسی است که از زمان اقامت علی در پارک هرازگاهی به او سر می‌زند و شادی‌های کودکانه را با او تمرین می‌کند. 
چشم‌هایش هنوز به اندازه‌ای صادق است که شمال شهر را با برج و باروهایش نمی‌شناسد. در قلب منطقه یک تهران، درست جایی که هوا هم به نرخ روز معامله می‌شود، وقتی از علی که مدتی است بی‌خانمانی را تجربه می‌کند بپرسید فرق این بالا با آن پایین که تو بودی چیست، می‌گوید: «اینجا هواش خیلی بهتر از اون پایینه.» او 13 ساله است و هفته‌هاست به صورت مخفیانه در پارکی در یکی از مناطق شمال شهر تهران زندگی می‌کند... .
دقیقا سه هفته است که از مرکز نگهداری پسرانه بهزیستی فرار کرده. مرکزی حوالی شوش. «طرح جمع‌آوری بچه‌ها بود، اومدن تو پارک بردنم. فقط پنج روز دووم آوردم و بعدشم زدم به چاک.» از لحظه‌های فرار، تنها تپش‌های قلب خودش و تنها رفیق افغانش یادش مانده و بعد حس سرخوشی و رهایی... «دیوارهاش زیاد بلند نبود، راحت فرار کردیم. خیلی‌ها فرار کردن... اسم مرکزش یاسر بود... نمیدونی که چه جهنمیه...».


با هر ضربه‌ای که به توپ پینگ‌پنگ می‌زند انگار خشمگین‌تر از همیشه زندگی را نشانه می‌گیرد. از خاطره‌های تلخ و شیرین قدیمی‌اش تنها پلاک آخرین خانه در کوچه‌های تنگ و تاریک دربند یادش مانده و کودکی‌هایش که آن پایین جایی حوالی دولت آباد گذشت. 
آخرین روزهای مرداد، دقیقا دوماه از آوارگی علی در خیابان‌های تهران می‌گذرد. حالا او مدتی است شبانه روزش را روی نیمکت‌های یک پارک می‌گذارند. روزها گاهی گروهی از راننده‌های تاکسی که داستان زندگی او را شنیده‌اند به سراغش می‌آیند و وقتی برای بازی‌کردن به او اختصاص می‌دهند. دیدار با او در میانه یکی از همین بازی‌ها رقم می‌خورد. ضربه‌های سنگین به توپ پینگ پنگ و نگاهی که ثانیه به ثانیه‌اش غرق لذت است... کافی است از بازی رها شود تا دوباره غم، ترس و... به چشم‌هایش برگردد. یاد روزهایی که در مرکز نگهداری بهزیستی بود و یاد از دست‌دادن پدر و مادرش... اینها هنوز آزارش می‌دهند... . 
ماجرای علی دو ماه پیش و همزمان با تصادف و فوت نابهنگام پدر و مادرش شروع شد. از وقتی‌که در آن شب کذایی پدر و مادرش سوار بر موتور در حال بازگشت به خانه بودند. علی نمی‌داند تصادف چگونه اتفاق افتاده یعنی چیز زیادی به او نگفته‌اند «فقط گفتن بابا و مامانت با موتور تصادف کردن و بعدش رسوندشون بیمارستان ولی تصادف شدید بوده و جفتشون مردن.» برای او زندگی تک نفره و رها در خیابان از همان زمان شروع شد. وقتی دیگر کسی نبود که مراقبش باشد. «هیچکس رو نداریم. یعنی کسی سراغ من نیومد. صاحبخونه چند روز بعد از فوت مامان و بابام گفت دیگه تو نمیتونی اینجا بمونی. پدرم یه کارگرساده بنّایی بود. سرمایه‌ای نداشت که بزاره واسه ما... این شد که بی‌جا و مکان موندم تو خیابون. اولین جایی که اومدم همین پارک بود. اولش خیلی سخت بود ولی بعد دیگه کم کم عادت کردم...».


عبور غریبه‌هایی که می‌ایستند و نیم نگاهی به سرتاپای علی می‌اندازند بیش از حد برای او کسل‌کننده است اما می‌گوید این نگاه‌ها را جدی نمی‌گیرد. «بعضیاشون باهام رفیقن. اینجا کسی کاری به کار من نداره. فقط ترسم اینه که آمار بدن بیان دوباره ببرنم.»
علی از شرایط سخت مرکز و بیگاری کشیدن‌هایی می‌گوید که طی مدت اقامتش در این مرکز باعث آزارش شد. «روی یه فرش 6 متری 15،10 تا بچه می‌خوابیدیم. 18،12،11 ساله... صبح زود بیدارمون می‌کردن... بعدازظهرم نمیذاشتن بخوابیم. تنها وسیله تفریحمون یه تلویزیون بود. بازی و سی‌دی و اینا نبود. ازمون کار می‌کشیدن. می‌گفتن برو دستشویی بشور. منم این کارو نکردم. این بود که کتکم زد. دیگه طاقت نیاوردم و فرار کردم. با یکی از دوستای افغانم. باهم فرار کردیم. از بالای دیوار پریدیم پایین. دیواراش خیلی بلند نبود. اون پسره رفیقم می‌گفت تا‌به‌حال هشت بار از همون مرکز فرار کرده اما دوباره گرفتنش. خیلی‌ها اونجا بودن که چندین دفعه بود فرار کرده بودن ولی بازم گرفته بودنشون. بعضیاشون دو، سه سال بود تو یاسر بودن. اصن خودشونم نمی‌دونستن چرا اینهمه مدت اونجا موندن.»
از موقع فرار دقیقا یک ماه است که روز و شب علی به زندگی در این پارک گره خورده. برای رهگذران هر روزه این پارک علی یک چهره آشناست. اما کسی نمی‌داند او شب و روزش را چگونه می‌گذراند. «شب و روزم تو همین پارکه. پیش اون آقام!» اشاره‌اش به مردی است که سوار بر ویلچر قرمز رنگ برقی از دور به سوی او می‌آید. با دیدنش کمی دست و پایش را گم می‌کند. این را می‌شود از قفل کردن انگشت‌های هر دو دست در نرده‌های آهنی روی نیمکت فهمید. «میشه بریم یه جای دیگه بشینیم؟» در حین جابه جایی از اختلافی می‌گوید که منجر به ایجاد کدورت بین آن دو شده. «با این دعوام شده، دیگه پیشش نمیرم!» از علت دعوا هیچ چیز نمی‌گوید اما تلاش می‌کند با عجله به نقطه دیگری از پارک برود. خودش می‌گوید از بودن در پارک احساس امنیت می‌کند اما راننده‌هایی که او را می‌شناسند می‌گویند اینجا برای او جای امنی نیست. بااین‌حال، علی جای بهتری برای رفتن ندارد. می‌گوید همه تلاشش را می‌کند تا دوباره به یاسر برنگردد. 


روایت دوم: مهاجرت، فرار و هزاران سؤال بی‌پاسخ


«هرات» به تعداد تمام کودکان مهاجر افغان داستان‌های جور و واجور از بر است... به اندازه رویاهای شبانه سعید و ده‌ها کودک مهاجر دیگر که سختی عبور از مرزهای پرپیچ و خم همسایه غربی را به جان خریدند و شتابان به دیاری دیگر کوچ کردند، یا توسط دلالان و واسطه‌ها به طمع کارکشیدن از گرده‌شان به ایران کوچانده شدند! اردوگاه، رد شدن از مرز، برگشتن به خانه و بازآمدن به ایران و اقامت چند باره در مراکز شبانه‌روزی بهزیستی با برچسب کودک کار و خیابان! واژه‌هایی آشنا برای این کودکان است. سعید با رؤیای درس خواندن و کسب درآمد به ایران آمد. شاید وقتی تنها 12 سالش بود... زندگی در تهران و زباله‌گردی، او را به مراکز شبانه‌روزی بهزیستی کشاند. اما تبعیض، تحقیر و توهین او را هم مجبور به فرار کرد. او این روزها بعد از عبور از دوران سخت درگیری با بیماری‌های عصبی و روانی ناشی از اقامت در این مراکز، در حال بازگشت به زندگی است. مددکاران و فعالان حقوق کودکی که طی سال‌های اخیر پیگیر وضعیت او بوده‌اند می‌گویند، حضور در مراکز شبانه‌روزی بهزیستی و رفتارهای نامناسب برخی مربیان غیرمتخصص این مراکز بر میزان آسیب‌های روانی وارد شده بر این کودک افزوده است. 
***
سعید اهل کلاته هرات است. روستایی که کودکی‌های او را از بَر است و بخشی از خاطرات مبهمش را در خود جای داده است. می‌گوید از وقتی دور و برش را شناخت از پدر و مادر خبری نبود... «همه سال‌هایی که در هرات بودم پیرمرد و پیرزنی ازم مراقبت میکردن که منو به فرزندی قبول کرده بودن. وقتی خواستم به ایران بیام پدربزرگم غصه‌دار شد. گفت نرو! اگه بری اینجا بی‌تو دلگیر میشه. به عشق اینکه براشون پول بفرستم اومدم ایران... همیشه عاشق ایران بودم.» می‌گوید آن‌قدر عاشق بود که تمام سال‌های کودکی تمرین می‌کرد فارسی را بدون لهجه افغان حرف بزند. 


زمان و مکان در ذهن سعید مفهوم گنگی است که نمی‌توان ظرفی برای محاسبه آن تعیین کرد. هنوز هم نمی‌داند دقیقا چند بهار و زمستان از عمرش گذشته است. «من اینا رو نمی‌دونم دقیقا. مهم نیست... اما پزشکی قانونی گفته 17 ساله‌ام.» این را می‌توان از قهقه‌های گاه و بیگاه کودکانه‌اش فهمید. از نگاههای جست‌وجوگر و دستان پرسشگری که هر رخدادی را شمارش می‌کنند. از کودکی‌اش که می‌گوید بی‌اختیار به یاد پدربزرگ می‌افتد. «پیرمرد مهربونی بود. ما افغان‌ها هشت وعده نماز می‌خونیم. صبح‌ها وقتی برای نماز به مسجد می‌رفت، چپن‌اش (قبا) را روی شانه من می‌انداخت تا سرما نخورم. وقتی هم که برای اولین‌بار از ایران برمان گرداند گفت کلی خداخدا کردم که برگردی پیش خودمان. اما من دلم به ماندن راضی نبود... خب نمی‌شد آنجا ماند. من دلم می‌خواست درس بخونم. عاشق این بودم که برم مدرسه اما اونجا نمی‌شد.» رویای آمدن به ایران ماه‌ها خواب را از سعید ربوده بود. این بود که تصمیم گرفت همراه یکی از عموهایش راهی ایران شود... «اولین بار از مرز اسلام قلعه آمدیم بیشتر از 20 نفر در یک ماشین سواری جا شده بودیم. یه جایی احساس کردم، الانه که خفه بشم. واقعا فکر می‌کردم میمیرم. اما بالاخره به هر سختی بود رسیدیم. اما بعد از چند روز برگشت خوردیم.»


از زباله‌گردی تا اقامت در بهزیستی


اما قصه سعید تنها به رنج‌های رد شدن از مرز و آمدن دوباره به ایران محدود نمی‌شود، او از روزهایی می‌گوید که مجبور شد برای مدتی در مراکز نگهداری شبانه‌روزی بهزیستی تهران اقامت کند. برخلاف «علی» او دلش می‌خواست به بهزیستی برود تا شرایط امن‌تری داشته باشد. با این‌همه حضور چند باره او در این مراکز تصوراتش را از بهزیستی به هم زد. 
«قبل از اینکه برم بهزیستی، هیچ تصوری از این مراکز نداشتم. وقتی به ایران اومدم همراه عموهای ناتنی‌ام برای مدتی به‌عنوان ضایعاتی در گلشهر کرج مشغول به کار شدیم. کار من زباله‌گردی و تفکیک زباله‌های به دردبخور و تحویل آنها به پیمانکار بود. شب‌ها در همان گاراژ دپوی زباله و در یک اتاقک 12،10 متری چند نفره می‌خوابیدیم. غیر‌از من چند کودک دیگر هم بودند که آنها هم شرایط مشابهی داشتند. از 7 صبح کارمون شروع می‌شد تا 9 شب. کم‌کم تونستم از این کار پول دربیارم و از طریق عموهام برای پدربزرگم بفرستم.. .. اختلافاتم با اونا خیلی زیاد بود و همه تلاشمو می‌کردم تا ازشون جدا شم. بعضی وقتا آن‌قدر باهام بدرفتاری می‌کردن که دلم می‌خواست همه چی تموم شه... اما نمیذاشتن برم پی زندگی خودم.»
رویای شبانه سعید در گاراژ دپوی زباله درس خواندن در مدرسه بود. «آن‌قدر دلم می‌خواست برم مدرسه اما هرگز نه در هرات و نه در ایران، مدرسه رفتن و تجربه نکردم.»


سرانجام سعید مخفیانه از گاراژدپوی زباله فرار کرد و بعد از کلی دردسر از طریق آشنایی با یکی از مددکاران کودک به یکی از مراکزشبانه‌روزی بهزیستی منتقل شد تا اقدامات قانونی در مورد او صورت گیرد. «اسمش یاسر بود. وقتی وارد مرکز شدیم تا قیافه‌ام را با این آت و آشغال‌ها دیدند گفتن برو بیرون. اما بالاخره با کلی اصرار و خواهش پذیرفتند. وارد که شدم مثل این بود که رفته باشی تو قفس. یه آقای نگهبان خیلی بداخلاق تحویلمون گرفت. تحقیر و توهین‌ها شروع شد... وقتی رفتم اون تو به هم گفتن زودتر کفشاتو دربیار برو دوش بگیر. هر کاری گفتن انجام دادم و رفتم تو یه سالن بزرگ قاطی بقیه بچه‌ها که مشغول تماشای تلویزیون بودن، نشستم. سالن بزرگ بود و شاید 50،40 نفر اونجا نشسته بودن از 5،4 ساله تا 18،17 ساله... راستش از همون موقع فهمیدم قراره اینجا چه بلایی سرم بیاد.»


تحقیر کودکان در یکی از مراکز کودکان


محل نگهداری این کودکان یکی از چند مرکز نگهداری شبانه‌روزی پسرانه بهزیستی در جنوب تهران (جایی حوالی میدان شوش) است که به گفته سعید بیشتر به یک زندان شبیه بود. نگاه تبعیض‌آمیز قومی ونژادی، تحقیر و توهین، کار اجباری و محرومیت از تفریح با همسالان از جمله مواردی بود که به گفته سعید روزهای اقامت در مرکز را سخت و سخت‌تر می‌کرد. 
سعید می‌گوید این توهین‌ها از سوی مربیان این مرکز به بدترین شکل ادامه پیدا کرد. «عادت کرده بودم بزرگ‌ترم را با لفظ عمو صدا کنم. فکر می‌کردم نشانه احترام است. اما وقتی مربی مرکز را با این لفظ صدا زدم عصبانی شد و گفت برو بشین سرجات دیگه هم منو با این لفظ صدا نکن... از روز اول اقامتم تو مرکز سختی‌ها شروع شد. چون همه فهمیده بودن افغانی هستم تحقیرم می‌کردن.»
این توهین‌ها و تحقیرها به گفته سعید، به نسبت سن و سال و ایرانی و افغانی بودن تغییر می‌کرد. «جوری بود که اگه همه یک اتاق تمیز می‌کردن من باید سه تا اتاق تمیز می‌کردم و جارو می‌کشیدم. رو فرش اگه کرک و پنبه می‌ریخت باید با ناخنم دونه دونه جمع می‌کردم. این برای همه بچه‌ها بود نه‌تنها من. ولی برای من در بعضی مواقع چند برابر می‌شد.»


روایت او از اقامت در این مرکز بیشتر شبیه زندگی در اردوگاه‌های کار اجباری و مراکز نگهداری مجرمین است. حال آنکه به باور فعالان حقوق کودک در مراکز نگهداری کودکان، آموزش کار گروهی و مشارکت در امور باید در اولویت قرار گیرد و از اجبار و تنبیه اجتناب شود. 
او برای بار اول بیش از 6 ماه را در این مرکز ماند. «بازی و تفریحی در کار نبود. فقط بعضی وقت‌ها بچه‌ها تو حیاط فوتبال بازی می‌کردن اما از بس هی جلوی همه بهم گفته بودن افغانی هیچکس منو تو بازی راه نمی‌داد... داشتم دق می‌کردم... یادم میاد وقتی می‌رفتم دوش بگیرم آب سرد رو باز می‌کردم، آن‌قدر از این دردها بلند بلند گریه می‌کردم که حد نداشت. در نهایت فرار کردم.»
چند وقت بعد از فرار، سعید به یک مرکز دیگر به نام «خیام» برده شد که در حوالی پل چوبی قرار دارد. مرکزی که این روزها به یک مرکز شبانه‌روزی دخترانه تبدیل شده است. در این مرکز نیز روزهای سختی در انتظار او بود. مددکار سعید (که به‌دلیل برخی ملاحظات نامش در این گزارش ذکر نمی‌شود) روایت می‌کند که وقتی سعید را به مرکز خیام برد، با برخورد مسئول مرکز مواجه شد که «این بچه چون کار نمی‌کنه ما نمی‌تونیم ازش نگهداری کنیم. ظاهرا اصرار آنها به رعایت ضوابط و مقررات بود که تنها کودکان کار را به مرکز می‌پذیرفتند.»
سعید می‌گوید: «وقتی وارد این مرکز شدم به هم گفتن باید بری واسه خوت یه کاری پیدا کنی... گفتم من اصلا تهران رو بلد نیستم نمی‌دونم چه جوری باید کار پیدا کنم؟ گفت اگه نمیتونی وسایلتو جمع کن و برو... وسایلمو برداشتم و اومدم بیرون... با خودم فکر کردم برگردم برم پیش عموم. درسته اونجا سخته و شاید عموم ازم خیلی بیگاری بکشه اما هرچی هست بهتر از شرایط این مراکزه... ولی نشد. باز برگشتم به همون شبانه‌روزی. به دروغ گفتم کار پیدا کردم تا بذارن شب‌ها اونجا بخوابم.»


خودزنی و روایت‌های تلخ


روزها و هفته‌های سختی به سعید در مرکزی که تازه به آن منتقل شده بود گذشت تا اینکه یک شب فشارها بیشتر از همیشه شد. 
خودش هم هنوز نمی‌داند دلیل این تحقیرها و توهین‌ها دقیقا چه بود. از آن شب کذایی هم که حرف می‌زند اصلا نمی‌داند دلیل تنبیه شدن و ساعت‌ها زیر برف و باران ماندن، یک شیطنت کودکانه بین بچه‌ها بود یا چیز دیگری... «یه شب یکی از خیرین، بچه‌های بهزیستی را دعوت کرده بودن تا در جشن عروسیش شرکت کنیم. اصلا نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد و یکی از بچه‌ها چه حرف‌هایی به مربی زد که او با من لج کرد و یکدفعه به سمتم آمد و یک کشیده خوابوند در گوشم. بعدشم درحالی‌که داشت برف می‌بارید بهم گفت لباساتو دربیار و برو بیرون تو حیاط وایسا. با یه زیرپیراهنی رفتم تو حیاط و تا ساعت یک شب زیر برف و بارون موندم... تا اینکه بالاخره با وساطت نگهبان رفتم تو اتاق... ساعت هفت صبح دوباره منو بیدار کرد و گفت باید بری تو حیاط. به بچه‌ها هم گفت که غذاتونو که خوردین، هرچی خواستین بریزین کف زمین. چندین بار زمین رو جارو کردم و تی کشیدم. اگه چرب بود باید چهار بار این کار رو تکرار می‌کردم. چند روز بعد همون مربی منو صدا زد و گفت اگه از موضوعی که اتفاق افتاده به مسئول مرکز حرفی بزنی بلای بدی سرت میارم. بهم گفت تو افغانی و اصلا برام اهمیتی نداری.»
برخوردهایی مشابه این چندین بار دیگر برای سعید اتفاق افتاد و این مسئله عامل بروز فشارهای روانی و افسردگی ماه‌های بعد او شد. مددکار سعید که از فعالان حقوق کودک است دراین‌باره می‌گوید: ما یک سری عملیات درمانی که شامل درمان فیزیکی و روانی می‌شد را آغاز کرده بودیم تا اثرات بحران‌ها و فشارهای گذشته را در او کم کنیم. اما متأسفانه برخوردهای غیر‌حرفه‌ای و گاهی غیر‌انسانی و خشن کارمندان و مسئولان این مرکز کار را سخت و سخت‌تر می‌کرد و ما قادر به مجاب کردنشان برای همسنگ کردن برخوردهایمان در ارتباط با این کودک نبودیم. 


از همان روزها به بعد کم کم فشارهای عصبی که به سعید می‌آمد تشدید شد. دوران پرتلاطم بلوغ و هم‌زمانی شرایط سخت اقامت در این مراکز، باعث شد او به خودزنی روی بیاورد. «بعد از مدتی دوباره منو به مرکزی فرستادن که بچه‌های بزرگ‌تر رو نگهداری می‌کردن. یعنی همون یاسر... وقتی رفتم دوباره همون شرایط سخت وجود داشت.  طی مدتی که در اون مرکز بودم از بعضی از بچه‌ها یاد گرفته بودم که موقع عصبانیت با چاقو یا یه چیز نوک تیز روی دستم خط بندازم. 
خیلی درد داشت اما من دردشو تحمل می‌کردم... یه شب خیلی حالم بد بود فقط دلم می‌خواست با یه نفر بشینم و حرف بزنم. حتی اگه یه آدم غریبه رو می‌دیدم دوست داشتم بشینم و باهاش حرف بزنم... در طول هفت تا هشت ماهی که برای بار دوم در این مرکز بودم، مریض شدم. گفتند افسردگی شدید داری. گریه می‌کردم و مرتب حالم بد بود. یک‌بار با مشاور اونجا حرف زدم ولی حتی اونم بلد نبود باهام حرف بزنه. 
همش تحقیر و توهین و بدو بیراه... . یه شب خیلی حالم بد بود رفتم زیرزمین مرکز و با یه فلَشی که از قبل داشتمو شکسته شده بود روی دستمو خط کشیدم. حالم خیلی بد بود و دستم مرتب خونریزی داشت. یکی از مربیای اونجا اومد و گفت این دیوونه است میخواد بقیه براش دل بسوزونن. بعد از اون بود که منو فرستادن بیمارستان رازی (امین آباد)... بعدشم که دیگه این مددکارا اومدن سراغم و از اون مرکز نجاتم دادن.»
وضعیت نابسامان زندگی و نوسانات دوران بلوغ در کنار فشارهایی که در مرکز به سعید وارد شده بود باعث شد سعید دچار افسردگی شود و به خودزنی روی بیاورد. خودش می‌گوید این سرگرمی خیلی از بچه‌هایی است که در این مراکز اقامت می‌کنند. سرگرمی که ریشه در فشارهای تحمیلی، خشم‌ها و ناامیدی‌های آنان دارد... .

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • سپیده ۲۲:۱۴ - ۱۳۹۶/۱۲/۱۴
    0 0
    سلام خدمت شما میشه لطفا مرکز شبانه روزی یاسر بگید ادرسش کجاست؟