سلامت نیوز:روژان میگوید چادر بهتر است حتی اگر باد آن را با خود ببرد. برزین از کانکس و آتش میترسد و ماریا از بیرون خانه ماندن و در گل ولای لولیدن. میلاد پایش شکسته و روی صندلی رو به آفتاب نشسته و وقتی که میگوید برق رفته بود و بعد میفهمی که این برق رفته بود ترجیعبند کلامش است، حالیات میکند که نور روز تا چه حد نیاز امروز اوست و خورشید تا چه حد مددرسانش است.
به گزارش سلامت نیوز، شهروند نوشت: به عنوان خبرنگاران روزنامه «شهروند» بدون کاور هلال در سومین هفته پس از زلزله برای مستندسازی خاطرات زلزلهزدگان راهی روستای تخریب شده میشویم.
وظیفه ما دیدن حقایق و انتقال آن برای سیاستگزاری بهتر در مدیریت بحران است. از این روستا به آن روستا میرویم و با کودکان که دمخور میشویم، انگار واگویههایشان یکی است. ترس بر وجودشان غلبه کرده و گویی بیرون رفتنی نیست. میلاد میگوید برق رفته بود و دیگر نفهمیده بود که از کدام سو و با کدامین دست نجاتدهنده از مهلکه گریخته بودند. ژیکال از شکستن شیشهها میگوید و هانا از صدایی مهیب که از دل زمین بیرون میزد و حالا هم هر چندوقت یکبار گوش میخواباند تا ببیند اگر صدایی در راه است به همه خبر بدهد، تا باز یکی مثل خواهر و برادرش در زیر آوار جا نماند و همه را سوگوار نکند. تینا از ریزش دیوار خانه میگوید که اگر یک لحظه دیرتر حرکت کرده بود، الان مرده بود و سوژین از سقفی که دیگر نیست میگوید و دایم پوست صورتش را میخاراند. او به آسمان نگاه میکند و خوشحال است که الان زیر هیچ سقفی نیست. رژان از صداهای گم و مبهمی میگوید که درخواب و بیداری و خلسه زیرآوارماندگی میشنیده و باورش نمیشده که دوباره سرپا بایستد.
مصطفی میگوید میدانسته که بناست اتفاقی بیفتد و نمیدانسته که این اتفاق زلزلهای است که منجر به مرگ دوستانش میشود. همه از لرزیدن زمین در تعجبند و هنوز هم پسلرزهها دلشان را میلرزاند. نمیخواهند به زیر سقفی بروند تا باز دوباره شاهد نابودی و شیون و کاستی بقیه اعضای خانواده خود شوند. بعضیهایشان هنوز سرگیجه دارند و گاهی فکر میکنند دنیا به دور سرشان میچرخد.
روژان میگوید چادر بهتر است حتی اگر باد آن را با خود ببرد. برزین از کانکس و آتش میترسد و ماریا از بیرون خانه ماندن و در گل ولای لولیدن. میلاد پایش شکسته و روی صندلی رو به آفتاب نشسته و وقتی که میگوید برق رفته بود و بعد میفهمی که این برق رفته بود ترجیعبند کلامش است، حالیات میکند که نور روز تا چه حد نیاز امروز اوست و خورشید تا چه حد مددرسانش است. لبخند میزند و بچههای خانه دورش را میگیرند. سحر با آن کفشهای بزرگتر از پایش و.... میلاد میگوید برق رفت و دو تا ازهمکلاسیهایم مردند. هیچ فاصلهای بین رفتن برق و همکلاسیها در کلامش نیست. انگار به هنگام بازبودن مدرسه در روز زلزله آمده است و نه شب.
این شاید نخستین مواجهه جدی کودکان با مرگ است. نخستین مواجهه رسمی با فقدان والدین. نخستین مواجهه با تنهایی و درک مبهم و سخت سرنوشت. آنهایی هم که هنوز سایهای بر بالای سر خود دارند، رها شدهاند. رها در خاک و سنگ و آهن. نه درسی و نه مدرسهای. یکجا مدرسه فرو ریخته. یک جا آشپزخانه فلان نهاد امدادرسان شده و یکجا چادری است که گاه معلم دارد و گاه روحانی و گاه داوطلبی با حرکات نمایشی. همه آمدهاند تا کاری بکنند. شاید دنیای کودکی را بشناسند، اما دنیای کودک پس از زلزله با آن دنیایی که آنها میشناسند زمین تا آسمان توفیر دارد. بچههایی که خواب ندارند. بچههایی که از شنیدن کوچکترین صدایی به خود میلرزند و بچههایی که به نقطهای در دور دست خیره میمانند. داروی آنها فقط در بازی و شادی و خرج مهر و عطوفت و تلاش برای آموزش نیست. آنها کودکی خود را در زیر آوار جا گذاشتهاند و حالا یکی باید آن را برایشان بیاورد. دیدن عروسکهایی که تا به حال هیچوقت ندیده بودند و اجرای برنامههای شاد دستهجمعی چیزی نبوده است که آنان را به گذشته پیوند دهد. آدمهایی که مهربانی تصنعیشان را حتی کودکان درک میکنند و از روی ناچاری تن به بطالت روزهایی میدهند که پدران و مادرانشان در واهمه بی خانمانی و نداری زار میزنند و نمیخواهند کودکانشان این فرو ریختن والدینشان را ببینند. اول خانهها فرو ریخت و حالا زندگیها. کاش عشقها باقی بماند.
بچهها بغض بزرگترها را که میبینند، فکر میکنند خطایی از آنها سرزده. معنی از دست دادگی را نمیدانند. زیار میگوید به جای دیدن کارتون حالا توپ بازی میکنیم. هر کسی که به دیدنمان میآید یا توپ میآورد یا عروسک یا ماشین. اینها را از کجا میآورند؟ در تهران چیز دیگری نیست؟ مثلا هواپیما بیاورند یا کشتی! زیار دل دردهای شدیدی میگیرد. او قبل از زلزله اینطوری نبوده. همه نگران او هستند و او برای اینکه دردی به درد دیگران اضافه نکند از هر ده دل دردش یکی را میگوید و از ما میپرسد که شما دوای درد دل ندارید؟
در گیر و دار همصحبتی با سه کودک ناوفرهای که بخاری کندهای را برای خاله کبرایشان میبرند، تازه میفهمیم که آنها با ذهن خلاقشان یک بازی را اختراع یا تغییر دادهاند. آنها پلیس شدهاند و....آری! بچهها کارشان شده است دزد و پلیس بازی. آنها پلیس میشوند و ماشینها و آدمها را در نظر میگیرند. نخستین آدم غریبهای که میآید و نخستین ماشین غریبهای که میایستد حتما چیزی به همراه دارد. کم کمش چراغ قوه که دارد. با چراغ قوه هم در شب میتوان روی دیوار پارچهای چادر نقش اشباحی را به تصویر کشید که در طول روز نمیتوانیم آنها را ببینیم یا نور را ازیر چانه خود میتابانند و یکی را میترسانند. یا با آن راه دستشویی را پیدا میکنند و دیگر مجبور نیستند در کنار چادر کاری را بکنند که راضی به انجام آن نیستند.
بچهها گروه گروه شدهاند. عین حلقههای تجسس. پارس سگها را هم که اضافه کنی، میبینی این ژانر درست از کار درآمده است. مهم این است که حواسشان به ورودیهای روستا باشد. هر کسی هر چیزی را دید به دیگران باید خبر دهد. تنهاخوری معنا ندارد. بعضی از ماشینها و آدمها زرنگند. میآیند شناسایی میکنند و حرف میزنند و بعد میروند و آرام کیسهای را میآورند و میدهند به صاحب چادر. با اینها نمیشود بازی کرد. عصبی و زودرنجند. خیلی هم پاپیشان بشوی گاز را میگیرند و میروند و ما بچهها میمانیم و گرد و خاک جادهای که سالهاست بناست آسفالت شود و نمیشود. اما غریبههایی که پنجرههای ماشین و صندوق عقب را باز میکنند یا با وانت میآیند، با آنها میشود خوب بازی کرد. ما پلیس میشویم و دزدها باید اموالی را که از ما به سرقت بردهاند پس دهند. ماشین، عروسک، کلاه حتی کفش و جوراب و دستکش .راستی اینها را که میگویم چه کسی و چه زمانی از ما ربود؟
وقتی هم که کسی نیست باید هوشیار باشیم. این روزها در قبرستان نمیشود بازی کرد. غریبههای زیادی میآیند. همهاش از آدم میپرسند که چه کسی از خانواده تو مرده است. الان چه احساسی داری. دلت برایش تنگ شده است یا نه. با من عکس میگیری. کنار قبر پدرت میایستی تا عکس بگیریم. برایم میگویی که موقع زلزله چه شد تا با موبایلم فیلم بگیرم. چه چیزی کم داری. غذا خوردی. غذای گرم میخوری یا سرد. مدرسه چه شده. از صبح تا شب بیرونی و.... بیخود نیست که برای مردگانمان بیتابی نمیکنیم. درسرزمین مردگان همیشه آدمهای برزخی بر سرت هوار میشوند.
در کوچه پس کوچههای روستا اما وضع اینگونه نیست، غریبهها بیشتر با بزرگترها درگیرند. تو میتوانی برای خودت بچرخی و کسی با تو کاری ندارد. یکی از بازیهای خوب هم همین است. ما روی مدل ماشینها و اسمهایشان با هم مسابقه میدهیم. ماشینهای سواری یا حتی ماشینهای سنگینی که درحال آواربرداریاند. موتورهای اداری هم همینطور. گاهی با دوچرخه با آنها میشود مسابقه داد. یکبار یکی از آنها گفت کی خسته است؟ و من گفتم کاک کاوه. گفت باید بگویی دشمن.
بچهها کوچکتر از آن هستند که معنی بعضی از اصطلاحات و شعارها را بفهمند. آنها فقط با دست ادای گاز دادن به موتور را در میآورند و با دوچرخههایشان برای خود مانور میدهند. موازی کاری در زندگی کودکانه با زندگی بزرگترهایی که آمدهاند تا آنها را نجات دهند. در میانه جاده در کنار مزارع ذرتهای خشک شده بر سکویی سیمانی در گرگ و میش هوا آنقدر تصویری ناب میبینی که حیفت میآید از آن عکسی نگیری. کودکانی که نشستهاند و دارند مشق مینویسند. مگر جا قحطی است. میایستی و میروی جلوتر و دوربینی میگیری که یکهو میبینی در تله افتادهای. اینجا درس خواندنهای جادهای کمتر از درس خواندنهای پای ترازوی پایتخت ندارد. یکباره متوجه میشوی حالا که ماشینت ایستاده باید پاسخگوی آدمهایی باشی که از هر طرف به سوی تو میآیند. زیبایی کودکانه درس خواندن بچهها تو را کور کرده بودی و چادرهای در قفا و مردان و زنان مستاصل در پناه کوه را ندیده بود. اینجا سرزمینی است که از فرط فرصت سوزیها، حالا مردمش دلشان نمیآید فرصتسوزی کنند. باید قصههایی را بشنوی که نمیخواستهای بشنوی. چرا فقط گوش به کودکانی سپردهای که از رویاهایشان برایت میگویند. دل به ما بده تا از رویاهای به خاک سپرده شدهای بگوییم که دیگر شاید هیچگاه رشد نکنند... اینها میخواهند زنده بمانند و نمیخواهند هیچ فرصتی را از خود دریغ کنند. اینها فاصله خود را از قبرستان نگه میدارند. به ترلال میگوییم چرا برای خواهرت گریه نمیکنی. میگوید زن کرد نباید گریه کند. میگوییم چرا اشکهایت را بیرون نمیریزی، چرا خودت را تخلیه نمیکنی، چرا کودکانه و بیریا نمیزنی زیر گریه؟
پاسخش را اما مردی در آنسوی جاده به ما میدهد. او صدای مویه ترلال را در نیمه شبان شنیده است. از چادری که خیمهای را میماند که با باد هر لحظه معاشقه میکند و تن به ربایشش خواهد داد و بیقرار نماندن است. پیرمرد میگوید ترلال پرخاشگر شده است. اینطوری نبینیدش. باز این خوب است. راژور نوهام به شبادراری افتاده است. هر کاری هم میکنیم از مکیدن انگشتش دست بردارد نمیشود. شده است عین زمان کودکیاش. میخواهیم به پیرمرد بگوییم که باید در این مورد با یک روانشناس صحبت کند و او پیش از اینکه حرفی بشنود، میگوید یکی آمده بود اینجا و گفت باید دورهاش را طی کند. نمیدانم گفت ٦ ماه یا ٦ سال؟ شما نمیدانید که چقدر طول میکشد؟ در میانه صحبتی که کاروانی از راه میرسد، بادکنکهای کنار جاده به آسمان میرود و بر بالای مزارع بیمترسک جولان میدهد. صدای ساز و ضرب به هوا میرود و جنگ شادی کودکان آغاز میشود. باند و صحنهآرایی و هجوم بچههایی که افسردگی خود را نمیتوانند پنهان کنند و تنها برای به دست آوردن کالایی که یا جایزه است یا هدیهای همگانی، حاضرند بنشینند و تماشا کنند.
سبحان میگوید من را فکر کردهاند که بچهام. من خودم رفتم آوار را کنار زدم. داییام مرده بود. اما برادرم را من نجات دادم. هیچکس نمیآید به من بابت اینکه نترسیدم و قوی بودم جایزه بدهد. اینها همهاش از خرس و سوسک و شعر حرف میزنند. او دستهایش را نشان میدهد. دستهای خاکمردهای که انگار به قصد نشسته است. دستهای ناخنشکستهای که از تلاش او در شب حادثه خبر میدهند. او راست میگوید اما برای راستگویی او اینجا کسی ارزشی قایل نیست. در این جنگ شادمانی باید نقش بازی کنی. باید بازیگر عروسکهایی شوی که خیلی کودکانهتر از سبحان قهرمان رفتار میکنند. کسی نیست که به سبحان بگوید روزها از دوره قهرمانی شب زلزله گذشته و داستانش دیگر برای این آدمهای هیجانی خریداری ندارد. کسی نیست که به او بگوید حالا باید برای زندگی بهتر با واقعیت مواجهه داده شود. اما واقعیت را در کجا باید بجوید کودکی که برای او توصیهای وجود ندارد؟
میمانیم که کودکان زلزله ازگله چگونه خود را سامان میدهند. چه زمانی احساس تنهایی بر آنها مستولی میشود و کی مانند بزرگترها که از همه عالم و آدم قطع امید کردهاند، دست به زانوی خود میگیرند و برمیخیزند. حکایت کودکان ازگله، حکایتی طول و دراز است. پهنهای وسیع با کودکانی که حالا نه کودکند و نه بزرگسال. جثههای کوچکی با دلهایی بزرگ و انبانشده از نامهربانی. کاش یکی در این دلها بذر انتقام نکارد!
کودکانی که متفقالقول بودند زمانی که میخواهند از زلزله حرف بزنند، پدر و مادرهایشان طفره میروند و نمیگذارند که آنها با حقایق زلزله آشنا شوند. پدر و مادرانی که به جای در آغوش گرفتن و اطمینانبخشی به آنها، آنان را حواله به بیرون از چادرها میدهند یا برایشان از انبار عروسکهای تلنبار شده این روزها چیزی را رو میکنند تا خاطرهها را مرور نکنند. کاش یکی بود که به پدر و مادرها میگفت که ....
خسارت های روحی زلزله
خسارات روحی زلزله به مراتب بیشتر از خسارات مالی و جانی آن است. فرد آسیبدیده حاضر در فاجعه خود را مقابل نیروهای عظیم طبیعی عاجز دیده و مجبور به تسلیم و تواضع میشود، این افراد در اثر وقوع زلزله خانه و خانواده و دوستان و بستگان یا به عبارتی منابع مالی و عاطفی خود را از دست میدهند، ترس از ادامه زندگی بدون وجود منابع مالی و عاطفی باعث ایجاد فشار روانی در فرد شده و سلامت جسمانی و روانی او را به خطر میاندازد و باعث بروز مشکلاتی همچون اشکال در تمرکز، اختلال در تصمیمگیری، عدمکنترل احساسات، توهم، احساس گناه و ناامیدی، اختلال در خواب و کابوسهای شبانه، شبادراری در کودکان، بیتفاوتی و گوشهگیری نسبت به همه چیز و همه کس، اضطراب، وسواس و افسردگی میشود. این افراد برای اینکه بتوانند به زندگی عادی برگردند، نیاز به تجزیه و تحلیل سانحه و هضم آن دارند. زلزله ازجمله پدیدههایی است که هنگام وقوع، جامعه را با مخاطرات و نابسامانیهای مختلف مواجه میسازد و اختلالاتی در ساختار و امور جامعه به دنبال میآورد. مطالعاتی که به بررسی عواقب وقایع طبیعی پرداختهاند، نشان میدهند که در بسیاری از بازماندگان زلزله پاسخهای کلینیکی علامتدار خاصی پس از مواجهه با وقایع استرسزا نظیر فقدان افراد مورد علاقه، درهمریختگی ساختار اجتماعی و از دست دادن حمایتهای اجتماعی دیده میشود. بهطور معمول PTSD(اختلال استرس پس از سانحه) نخستین پاسخ بازماندگان به واقعه است و خود پیشبینیکننده مهم پیامد طولانیمدت سلامت ذهنی و فیزیکی بعدی آنهاست.
نظر شما