شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۶:۲۹

«حاجی فیروزه ... سالی یه روزه... همه می‌دونن، منم می‌دونم عید نوروزه، سالی یه روزه... » طبل زنان و رقص‌کنان در بین ماشین‌های خسته، پشت چراغ قرمز می‌خزند و چشم به دست راننده‌های کلافه از هیاهوی ترافیک که شاید اسکناسی را کف دستشان بگذارند.

نقاب شادی

سلامت نیوز:«حاجی فیروزه ... سالی یه روزه... همه می‌دونن، منم می‌دونم عید نوروزه، سالی یه روزه... » طبل زنان و رقص‌کنان در بین ماشین‌های خسته، پشت چراغ قرمز می‌خزند و چشم به دست راننده‌های کلافه از هیاهوی ترافیک که شاید اسکناسی را کف دستشان بگذارند.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه همدلی ،صورت سیاه و لباس قرمزشان نشان از یک رسم دیرینه دارد. رسمی که نوید بهار و تولد طبیعت را می‌دهد. حاجی فیروز‌ها که به قول خود سالی یک روز مهمان کوچه‌ها و خیابان‌های شهر هستند، این روزها بر سر چهارراه‌ها و پشت چراغ قرمزها با دایره و تمبک، رنگ و بویی تازه به چهره خاکستری شهر بخشیده‌اند.


حاجی فیروز یا خواجه پیروز، یک چهره افسانه‌ای در فولکلور (فرهنگ و باور عامیانه) ایرانیان است که در واپسین روزهای سال بین مردم می‌آید تا خبر از آمدن نوروز دهد. اگر چه حاجی فیروزهای قدیم، پیام‌آور شادی بودند و در ازای این پیام شادی، مژدگانی دریافت می‌کردند اما حاجی فیروزهای امروزه که تعدادشان هم کم نیست، دیگر دل و دماغی ندارند.

غم نان، بیکاری و مشکلات معیشتی آنان را مانند شبح‌های سرگردان آواره خیابان‌های پایتخت کرده است تا این بار پشت نقاب حاجی فیروز پنهان شوند شاید در پس این نقاب شاد و آوازخوان بتوانند درآمدی هر چند ناچیز کسب کنند تا چرخ زندگی نیم‌بندشان از حرکت نیفتد.


چراغ راهنمای چهارراه قصر قرمز می‌شود و حاجی فیروزی که لباس مندرس قرمزی پوشیده و دندان‌هایش در سیاهی چهره‌اش برق می‌زند با دایره زنگی‌اش وسط چهارراه و بین ماشین ها ماهرانه می‌خزد، صدای دایره ‌زنگی‌اش در هیاهوی شهر می‌پیچد و بلند بلند می‌خواند: «ارباب خودم، سامبولی بلیکم.

ارباب خودم، سرتو بالا کن! ارباب خودم، لطفی به ما کن، ارباب خودم، بزبز قندی، ارباب خودم، چرا نمی‌خندی؟» و خود قهقهه سر می‌دهد، به هر دری می‌کوبد که نگاه عابری ،راننده‌ای یا حتی مسافری را جلب کند تا شاید دستی از آستین بیرون آید و بهای شیرین کاری‌ و رقص و آوازش را بپردازد اما به غیر از چند کودک در درون ماشین‌ها که با ذوق کودکانه و لبخند متعجبانه حرکاتش را دنبال می‌کنند گویی همه در خود گره‌ای گم هستند که اصلا نه صدای پای بهار را می‌شنوند و نه صدای او را... شیرین‌کاری حاجی فیروز تمام نشده، چراغ سبز می‌شود و ماشین ها برای عبور از چهارراه از هم پیشی می‌گیرند و سعی می‌کنند با بوق زدن ماشین جلویی را سریع‌تر به حرکت وادارند. در این بین راننده‌ای با عصبانیت داد می‌زند برو کنار تا له نشدی! معرکه‌گیری شماها تمام نشد و ...


حاجی فیروز جستی خود را به کنار خیابان می‌رساند و چشم بر ثانیه شمار چراغ سبز تا همزمان با قرمز شدن‌اش به قول راننده عصبانی معرکه‌گیری‌اش را شروع کند. نزدیک‌اش می‌شویم و وقتی می‌فهمد برای تهیه گزارش رفته‌ایم، استقبال می‌کند گویا خیلی وقت است که منتظر تریبون یا گوش شنوایی است که یک دل سیر، درد دل کند.

اسمش مجتبی است و دانشجو، از یکی از شهرهای خراسان شمالی آمده است تا در آستانه سال نو نقاب بابا فیروز بر چهره بزند و جای بابا فیروز شادی کند. پشت همه شعرها و رقص ها و آوازها نگاهش کلی غم دارد و این غم را پشت صورت سیاهش پنهان کرده است.از فلسفه حاجی فیروز می‌پرسم، به خبرنگار همدلی می‌گوید: فقط می‌دانم آمدن نوروز را خبر می‌دادند، فلسفه واقعی حاجی فیروزهای قدیم را نمی‌دانم، اما فلسفه حاجی فیروزی ها امروزی فقر است ونداری.

فقر که در خانه ات را بزند پیر و جوان زن و مرد باسواد و بیسواد را نمی‌شناسد، فقر مثل یک هیولا است بدون این که فرصت کوچکترین حرکتی را به تو بدهد، مچاله ات می‌کند و تو ناچاری برای ادامه حیات به هر ریسمانی چنگ بزنی حتی اگر ریسمانی منطقی و محکم نباشد.


هزینه درمان خواهر کوچک‌ مجتبی او را وادار کرده که درس و دانشگاهش را زودتر از موعد مقرر تعطیل کند و 700 کیلومتر راه را تا پایتخت طی کند به این امید بتواند در جمع آوری هزینه درمان سرطان خواهر کوچک‌اش نقشی داشته باشد.

او می گوید سلامتی خواهرم به من انگیزه می‌دهد. تا هر شب تا نیمه‌های شب کار کنم، اگر چه برخی اوقات رفتارهای توهین آمیزی را هم می‌بینم و می‌شنوم اما در حال حاضر هزینه درمان خواهرم برایم در اولویت است. من فقط سلامتی خواهرم را می‌خواهم به هر قیمتی که شده، حتی به قیمت لگد مال کردن غرور و شخصیت ام.

مجتبی را با غم و دغدغه‌هایش تنها می‌گذارم و در پی یافتن بابا فیروزی دیگر راه می‌افتم. پیدا کردنشان زحمتی ندارد حاجی فیروزهای سرگردان این روزها زیادند، آنقدر زیاد که تقریبا هرجا بروی صدای طبل و شادی‍‌شان از دور شنیده می‌شود.


نرسیده به اولین چهارراه سروکله چند نفرشان پیدا می‌شود. این بار به صورت گروهی هستند، یکی تنبک می‌زند، دیگری هم ناشیانه می‌رقصد، آن یکی هم سبد به دست به عنوان صندوقدار انعام‌ها را جمع می‌کند. بازار آنها هم کساد است این را می توان از چند اسکناس مچاله شده که در سبد جلوه گری می‌کند، فهمید.


چند باری پشت چراغ قرمز این شعر را می‌خواند: «عمو سبزی فروش... بله... سبزی کم فروش... بله ...» برخوردها متفاوت است. یکی دو تا راننده به آنها انعامی می‌دهند، برخی هم از کنارشان بی‌اعتنا رد می‌شوند و برخی نیز به لبخند کمرنگی اکتفا می‌کنند. تا اینکه چراغ سبز می‌شود و به پیاده‌رو می‌آیند، نزدیک شان می‌شوم و باب گفت‌وگو را با آنها باز می‌کنیم.


این گروه حاجی فیروز هر 3 نفر تحصیلات دانشگاهی دارند، اما بازی روزگار آنان را به سرچهارراهها کشانده که آموزش‌های 4 سال دانشگاه را در آن جا پیاده کنند.


«زندگی مثل رینگ بوکسه، شوخی نداره، پات بلغزه زمین خوردی حتی اگر بهترین بوکسور دنیا باشی» این را مصطفی رقاص گروه می‌گوید. او که لیسانس دارد، سر یک لغزیدن، پایش به دنیای معتادها باز شده و اکنون که بعد از زحمت زیادی، ترک کرده، اما انگار هنوز ننگ اعتیاد بر پیشانی‌اش پاک نشده و همین موضوع باعث شده است برای استخدام آن تردید داشته باشند، و اکنون جیب خالی او را رقاص گروه بابا فیروز کرده است.


اما داستان احمد نوازنده گروه فرق می‌کند. او که 35 سال سن دارد و لیسانس مدیریت بازرگانی است. تا همین یک سال پیش در شرکت تولید ابزار آلات کار می‌کرد اما گرانی مواد اولیه و کسادی بازار، مدیر شرکت را بر آن داشت تا بخشی از نیروهایش را تعدیل کند. از بخت بد قرعه به نام مصطفی افتاد و او به همراه تعدادی دیگر از کارگران از کار بیکار شدند.

احمد می‌گوید دانش‌آموز که بوده در مدرسه کار تئاتر انجام داده است و بارها نقش حاجی فیروز را بازی کرده اما هیچ وقت فکر نمی‌کرده در دنیای واقعی نیز این نقش را تجربه کند.

احمد گفت: «سیه رویی حاجی فیروزها نه به این خاطر است که از دنیای مردگان برگشته‌اند و نه به خاطر علاقه به سیه رویی، بلکه بی‌کاری و بی‌پولی روی‌شان را سیاه کرده است، چون شب عید نمی‌توانند برای زن و بچه‌هایشان لباس نو بخرند و بساط سور و سات شب عید را فراهم کنند. شادی‌شان هم از زایش دوباره طبیعت نیست، بلکه نقابی است که پشت آن پنهان شدند تا دیگری را زندگی کنند و جای خود نفس نکشند».


حاجی فیروزها در گذشته گدا نبودند، بلکه آنان با آن کلاه دوکی، گیوه‌های نوک‌تیز و جامه سرخ، همراه با دایره‌زنگی و تنبک، پیام‌آور نوروز، بهار و شادی بودند، و مردم از سر خوشحالی و ذوق فرا رسیدن نوروز به آنان مژدگانی می‌دادند، اما این شخصیت افسانه‌ای امروزه به نماد تکدی‌گری و فقر تبدیل شده است. بدون شک اگر این پیام آوران نوروز از وضعیت مالی خوبی بهره مند بودند آمدن بهار را جوری دیگر نوید می‌دادند. شاید با دادن عیدی و هدیه، درست
مثل بابانوئل‌ها...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha