به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شهروند،درنگ نکردم؛ سراغ دفتر رئیس بیمارستان را گرفتم و به دیدنش رفتم. محکم و قاطع ولی با صدایی لرزان روبهرویش ایستادم و گفتم من الان آرامش دارم و رضایتمیدهم که اعضای بدن پسرم را به بیماران نیازمند اهدا کنید. ممکن است بعدا حالم خوب نباشد و غیر از این را بگویم. اما شما بدانید و به من یادآوری کنید که به این کار رضایت دادهام.» راضیه سید پایداری، مادر محسن غیاثیان جوان ٢٢سالهای که در میانه مرخصی سربازی بهصورت ناگهانی دچار ایست تنفسی و مرگمغزی شد، روایتگر سرنوشت ناباورانه پسرش در روزهای بهار دو سال پیش است.
بهار ٩٩؛ دوره آموزشیاش تازه تمام شده بود؛ اوایل کرونا بود. همه از ترس ویروس ناشناخته در قرنطینه بودند و همهگیری برای مردم هنوز تعریف نشده بود. «آن روزها به سربازها زیاد مرخصی میدادند. بهخاطر اینکه محیط پادگانها آنطور که باید بهداشتی نبود و سعی میکردند پادگان را خلوت نگه دارند. محسن سه چهار روزی بود که به مرخصی آمده بود. یک روز صبح بیدار که شد گفت مامان حالم خوب نیست. به او گفتم بیشتر استراحت کن.»
مادر کارهای خانه را انجام میداد و محسن با دوستش تلفنی صحبت میکرد.«احساس کردم صدایش از حالت عادی خارج شده و زیادی بیحال است. در این فکر بودم که بچه چرا اینطور شده که صدای افتادنش مثل پتک در سرم کوبیده شد.» مادر بالای سرش که رسید بیحرکت افتاده بود و صدایی شبیه به خرخر داشت. موقعیت ترسناک و غیرقابل تصوری برای هر خانوادهای است که عزیزش را در شرایط اورژانس ببیند. «اما محسن چون شوخ بود و خیلی سربهسر من میگذاشت یک لحظه از ذهنم گذشت که ممکن است شوخی باشد.» صدایش میکند؛ وای خدا، شوخی نیست. «به فاصله مژه برهمزدنی صورتش سیاه شد، مثل همه دنیا جلوی چشم من.»
تا اورژانس بیاید و به طبقه چهارم آپارتمان بدون آسانسور برسد، ثانیهها از دست رفت. «محسن ایست تنفسی کرده بود. اورژانس اول موتور بود و اکسیژن همراه نداشت. وقتی احیا جواب نداد، پیج کردند برای اورژانس مجهز. دوباره احیا شد، ولی بینتیجه.»محسن آن لحظات ضربان داشت، ولی سرش تا گردن سیاه شده بود.
تکنسینهای اورژانس چند آمپول به او میزنند و چندین بار احیا؛ جواب، صفر. « سه بار در خانه عملیات احیا را انجام دادند و یک بار هم کف خیابان قبل از انتقال به بیمارستان. محسن تحت مراقبتهای ویژه قرار گرفت. تمام زندگیام در بیمارستان بود، ثانیهبهثانیه چشممان به در برای شنیدن خبری از بهبودی علایم حیاتی. هیچ علایم بهبودی نداشت، با این وجود، پزشکان به من اطمینان میدادند فقط معجزه میتواند محسن را به من برگرداند. من دو دختر دارم و محسن بچه سوم من و تنها پسرم بود. بازگوکردن شرایط و حالوهوای آن روزهای بهار ٩٩، حالا که دو سال از نبود فرزندم میگذرد، به همان اندازه دردناک است که روز اول بود.»
بهت و ناباوری از اینکه در یک لحظه چطور پسر جوان و سالمش دچار این عارضه شده و همزمان سنگینترین داغ برای هر مادری؛ فقدان فرزند. «دختر بزرگم کارت اهدای عضو دارد، اما در مورد محسن نه خودش برای گرفتن کارت اقدام کرده بود و نه هیچ وقت حرفی درباره این موضوع به میان آمده بود.»
شبها یکی دو ساعت به خانه میآمد تا دوباره سحر بتواند کنار محسن باشد. «خیلی از خدا میخواستم که محسن را به من برگرداند؛ خیلی زیاد.» وقتی که بعد از چهار روز شرایط محسن هیچ تغییری نداشت و علایم حیاتیاش بهبود پیدا نکرد، پزشکان دیگر از برگشت محسن ناامید شدند.
یکی از همان روزهایی که حال ثانیههای وجودشان طوفانی از غم و بهت و اضطراب بود، وقتی همه نزدیکان محسن در بیمارستان بودند، مادرش قبل از اینکه کسی درباره اهدای عضو با او صحبتکند، سراغ رئیس بیمارستان را میگیرد. «تا گفتم مادر محسن هستم، من را به دفترش دعوت کرد. وضعیت محسن را پزشکان توضیح داده بودند.
به رئیس بیمارستان گفتم اگر مرگمغزی محسن حتمی است من میخواهم اعضای محسن را ببخشم. رئیس بیمارستان تعجب کرد و از من پرسید مطمئنید حالتان خوب است و این حرف را به من میزنید؟ خودم میدانستم ممکن است وقتی از اتاق بیرون بروم حالم دگرکون شود و دیگر نتوانم آن تصمیم سخت را به زبان بیاورم.»
مادر محسن از رئیس بیمارستان قول میگیرد که حرف آن لحظهاش درباره رضایت به اهدای اعضای محسن را سند قرار دهد. «بعدها وقتی به آن لحظه فکر میکردم حتی برای خودم هم عجیب بود که چه نیرویی من را با خود کشاند تا این تصمیم سخت را عنوان کنم.»فردای آن روز، به خانواده محسن گفته شد که هر ساعت و دقیقهای که پروسه اهدای عضو عقب بیفتد، اعضای داخلی بدن کاراییشان را از دست میدهند. «سطح هوشیاری محسن کمتر از ٣ بود. دکترها به من گفته بودند اگر هم با دستگاهها و در شرایط مراقبتهای ویژه بماند، حالش هیچ تغییری نخواهد کرد. بدون هیچ علایم زیستی؛ زندگی کاملا نباتی. رئیس بیمارستان به من گفت اگر الان دستگاهها را از محسن جدا کنیم میتوانیم آن چیزی را که از من خواستهای را برایت انجام دهم.»
پدر، مادر و دو خواهر محسن غیاثیان همه حاضر بودند؛ پزشکان در این مرحله باید در کنار مراعات حال خانواده، صریح باشند تا اعضایی که قرار است برای بیماران دیگر نوید زندگی باشد، قابل برداشت باشد. «دکتر گفت از همین حالا هر یک ساعتی که زمان را از دست بدهیم ممکن است هر یک از ارگانهای داخلی محسن از کار بیفتد.»
دستگاهها همان موقع از محسن جدا شد و او را به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل کردند. «پشتسر آمبولانس رفتیم و پسرم را برای آخرین بار بدرقه کردیم. آنجا هم رضایتنامهها را امضا کردیم. پنجمین روز بعد از حادثه ایست تنفسی، پروسه اهدای اعضای محسن شروع شد. آنقدر نگه داشتن ارگانها حیاتی بود که کارهای اولیه بهسرعت انجام شد.»
یکسالونیم بعد از آن روزهای بهار ٩٩ از بیمارستان مسیح دانشوری با مادر محسن تماس گرفته میشود. «به من گفتند اعضای محسن به چهار نفر پیوند خورده و تمام چهار پیوند موفقیتآمیز بوده است. هیچ کدام از اعضای محسن پس نزده.» قلب محسن در سینه یک پسر ٩ ساله میتپد. یکی از کلیهها در بدن مردی ٣٧ساله است و کلیه دیگرش هم به مردی ٤٠ ساله پیوند خورده است.«کبد محسن به یک مادر همسن خودم پیوند خورده و همه عملها موفق بوده است. تنها چیزی که در طول این دو سال مدام با خودم تکرار میکنم این است که محسنم تو راضی باش از تصمیمی که من به جای تو گرفتم.»
خانم پایداری این تصمیم را گرفت تا از فرزندش نام و یادی نیک در این دنیای فانی به یادگار بماند.«دوست داشتیم گیرنده قلب محسن را بشناسیم، ولی به ما گفته شد این ملاقات ممنوعیت دارد و این یک قانون جهانی است. به نظر خودم هم این سختگیریها درست است، چون ممکن است گیرنده عضو اذیت شود و احساس دین کند نسبت به خانواده فرد اهداکننده عضو. شاید از نظر احساسی برای من مادر خیلی خوشایند باشد که بدانم قلب پسرم در بدن چه کسی میتپد، اما از نظر منطقی و عقلانی این کار بهصلاح نیست.»
مادر محسن تصمیم بزرگی را در سختترین ثانیههای زندگیاش گرفت و امروز داوطلبانه برای پروسه رضایتگیری از خانوادههای متوفی مرگمغزی شده، به بیمارستان مسیح دانشوری اعلام آمادگی کرده است. «فرم پر کردم که اگر زمانی نیاز به نیروی انسانیای داشتند که خودش این تصمیم بسیار سخت را گرفته و میتواند برای رضایتگیری از خانوادههای دیگر تلاش کند، در خدمتشان باشم.»
نظر شما