در فهرست 58 نفری جانباختگان شناسایی‌شده انفجار بندر شهید رجایی بندرعباس، نام شش زن پیداست؛ پنج نفر همان زنانی‌اند که در کانکسی کوچک و ناایمن کار می‌کردند و یک نفر زنی بود که همراه شوهرش که از مشهد برای تخلیه بار شرکت سینا آمده بودند که پس از آن بروند و برای دخترشان جهیزیه بخرند اما هر دو کشته شدند. 

قصه ناخوانده شش زن قربانی حادثه بندر شهید رجایی

به گزارش سلامت نیوز به نقل از هم میهن، زن‌ها از چندروز قبل شکایت‌شان را پیش مدیرها برده بودند. گفته بودند چرا همه باید در ساختمان‌های آجری و بتنی کار کنند و ما در کانکسی کوچک، گویی به اندازه یک کف دست. برای درست کار کردن سحر خاور، افسانه تیما، فاطمه حاتمی‌نژاد، حکیمه بختو و سمیه رئیسی در آن کانکس کوچک،  در میانه کانتینرها و منطقه عملیاتی اسکله شهید رجایی جا نبود. زن‌ها هرچه بیشتر اعتراض کرده بودند، کمتر جواب گرفته بودند. یکی‌شان هم یک‌بار شنیده بود که اگر بیشتر شکوه و شکایت ببرد و بیاورد، او را می‌فرستند یک جای بدتر تا با «آدم‌های بد» کار کند.

با همه اینها اما زن‌ها همه تلاش‌شان را برای خوب کار کردن کرده بودند. برای تحویل دادن امضاءها، رفع و رجوع کردن درخواست‌های مردم، امور اداری و بیمه‌ای. گرمای هوا اما کار خودش را می‌کرد. زن‌ها به خانواده‌هایشان گفته بودند توی کانکس گرم است و دیوارهای آن آنقدر نازک‌اند که حتی نتوانسته‌اند روی آنها کولر نصب کنند. کولری هم که روی پایه‌ها گذاشته‌ند و دهنه‌ای از آن به داخل اتاقک باز کرده‌اند، چندان جواب این گرما را نمی‌دهد.آنها چندروز قبل‌اش به مادران‌شان گفته بودند برایشان دعا کنند تا از سختی کارشان کم شود. مادرها دست‌هایشان را به دعا سوی آسمان برده بودند، همان دست‌هایی که چندروز بعد، تن جوان دختران‌شان را در خاک گذاشتند؛ با کفن‌هایی لاغر که چیزی برای بغل‌کردن نداشت. 

12 ظهر ششم اردیبهشت‌ماه، وقتی اول دود آمد و بعد صدا و بعد خبرهای انفجار همه‌جا را برداشت، گوشی همراه زن‌ها برای همیشه خاموش شد؛ خانواده‌ها نه ‌می‌توانستند آنها را پیدا کنند و نه آقای امیری، نوذرنژاد، سمیع‌نژاد و... را که مردان همکار زن‌ها در آن کانکس بودند. چندروز بعد، اسم همه آنها توی فهرست جانباخته‌ها آمد اما حرف بیشتری درباره‌شان نزدند؛ نام‌ها در فهرست ثبت شدند و چندروز دیگر که چهلم حادثه از راه می‌رسد، روی سنگ‌قبرشان حک می‌شود. نام خانم خاور که 30ساله بود و در دانشگاه، کارشناسی‌ارشد معماری می‌خواند و همین هفته پیش پدرش در نبود او، پایان‌نامه‌اش را تحویل گرفت.

نام خانم رئیسی که شوهرش هم در اسکله کار می‌کرد، روز انفجار دست‌وپا و صورتش سوخت و حالا در خانه، زخمی و عزادار است. نام خانم حاتمی‌نژاد که با همسرش از کاشان برای کار به بندر آمده بود. نام خانم بختو که 42 ساله بود، 18 سال در بندر کار کرد و دو سال دیگر بازنشسته می‌شد و نام خانم تیما که 29 ساله بود و همین چهارماه پیش عروسی کرده بود. بعد از معطلی، سرگردانی و جست‌وجوی بسیار، درنهایت خبر مرگ زن‌ها را «چون شاخه پرشکوفه گیلاس، آوردند گذاشتند وسط حیاط.» 

در فهرست 58 نفری جانباختگان شناسایی‌شده انفجار بندر شهید رجایی بندرعباس، نام شش زن پیداست؛ پنج نفر همان زنانی‌اند که در کانکسی کوچک و ناایمن کار می‌کردند و یک نفر زنی بود که همراه شوهرش که از مشهد برای تخلیه بار شرکت سینا آمده بودند که پس از آن بروند و برای دخترشان جهیزیه بخرند اما هر دو کشته شدند. 

در بندر دو هزار و 400 هکتاری شهید رجایی، حدود دو تا سه هزار نفر کار می‌کنند و حدود 12 تا 18 هزار نفر به‌عنوان ارباب رجوع، ترخیص کار و... در اسکله‌اند. محیط اسکله دو قسمت دارد؛ اداری و عملیاتی. در قسمت اداری زنان کار می‌کنند، در ساختمان‌ها و فضای سربسته‌اند اما مردان در محوطه‌ها و ترمینال کانتینری‌اند و معمولاً یک‌پنجم نیروها زن هستند.

مسئولان بندر و شرکت سینا تابه‌حال اعلام نکرده‌اند چه تعداد از کارکنان زن و چه تعداد مردند اما بررسی‌های «هم‌میهن» در گفت‌وگو با کارگران، کارمندان و مدیران اسکله شهید رجایی نشان می‌دهد، اگر یک شرکت از مجموعه شرکت‌های این منطقه،200  نیروی کار داشته باشد، حداقل بین 15 تا 20 نفر زن هستند، یعنی حدود 480 زن و البته بیشتر با قراردادهای کارگری. اسماعیل حاجی‌زاده، دبیر اجرایی خانه کارگر هرمزگان زنانی را که در انفجار و آتش بندر از بین رفتند، کارگر می‌داند نه کارمند. او می‌گوید زنان در اسکله هم کار ترخیص بار می‌کنند، هم کارهای اداری و بیمه‌ای. تعدادی از زنان آسیب‌دیده آن روز در بخش اداری بندر شهید رجایی بودند که به سالن بندری معروف است و کل شیشه‌هایش شکسته شد.

کار ترخیص در محوطه نیست، در سالن بندری انجام می‌شود و همین زنان آسیب دیدند. بعضی از آسیب‌دیدگان هم مراجعان روزانه بودند. یکی از زنانی که او در بیمارستان دیده، برای حل کردن مشکل یکی از دوستانش به اسکله رفته بود که شیشه روی صورت و دستش افتاد و زخمی شد. «همه اینجا کارگرند. از نظر قانون هر کس بیمه تامین اجتماعی است کارگر محسوب می‌شود. خانم‌ها کارگران پشت میزنشین بودند.

رانندگانی که کشته شدند هم کارگرند. در شرکت‌های بتا (تاید واتر سابق) و سینا زنان زیادی کار می‌کنند و گاه در شرایط سخت. من بارها با توجه به شغلم که فعال کارگری هستم به اسکله رفتم. ساختمان‌های اسکله همه پیش‌ساخته‌اند و کانکس‌اند و هیچ نظارتی روی ساخت و ساز در اسکله وجود ندارد. شاید درصد بالایی از ساختمان‌های اسکله غیراستانداردند و نظارتی روی آنها نیست.

بخشی وجود ندارد که شرکت‌ها را ملزم به رعایت استانداردهای حوادث و زلزله در ساخت بنا کند. بسیاری از این سازه‌ها اشتعال‌زاست اما هیچ نظارتی بر آنها نیست. من حاضرم به مسئولان نشان دهم که بسیاری از این ساختمان‌ها در طول 15 تا 20 روز برپا شده‌اند. هیچ‌کدام استاندارد نیستند. چرا در مکان‌هایی که احتمال زیاد حادثه است باید از شیشه استفاده شود. می‌توان از موارد جایگزین شیشه استفاده کرد.

سه چهار نفر که آسیب شدید دیدند براساس ریزش شیشه این اتفاق برایشان افتاده بود. این ساختمان‌ها را می‌شود استاندارد کرد و می‌توان از مصالحی استفاده کرد که آتش نگیرد و شیشه نباشد. این یک تلنگر بود برای دومین اسکله بزرگ خاورمیانه که بعد از این با نظارت بیشتری کارها انجام شود و مرغ و گوشت و مواد آتش‌زا را کنار هم قرار ندهیم.» 

افسانه تیما یکی از آنها بود

زینب خانم چندروز قبل از انفجار به دخترش افسانه گفته بود، پشت قفل گردنبندش یک سنجاق بیاندازد. گفته بود زنجیر طلا به این سنگینی را اصلاً بهتر است توی گردن‌اش نیاندازد اما حالا که دوستش دارد، باید بیشتر مراقب باشد تا یک وقت نشود حکایت آن گردنبندی که خودش چندسال پیش گم کرد و دیگر هیچ‌وقت پیدا نکرد. افسانه را یک روز بعد از ششم اردیبهشت‌ماه، وقتی دیگر خبر انفجار بزرگ بندر به همه رسیده بود، از روی همان سنجاق شناختند و گلی که وسط آن گردنبند بود؛ افتاده بر خاک، درست مثل تن «افسانه تیما» که جوان بر خاک افتاده بود. چشم‌های افسانه درشت بودند با مژه‌های زیبا و صورت گردی که روزی شاعری در تکه شعری، چنین صورتی را مثل کاسه ماه توصیف کرده بود. 

زینب تیما، مادر افسانه تیما، 55 ساله است با پنج فرزند که حالا یکی‌شان برای همیشه از بین رفته است. انفجار او را برده و به خاک سپرده است. افسانه، حکیمه، سحر و سمیه با هم صمیمی بودند. این را خانواده‌هایشان از نزدیک دیده بودند و گویی دست در دست هم سفر دراز مرگ را شروع کرده‌اند، درست مثل وقت‌هایی که با هم جمع می‌شدند تا به سرویس بهداشتی بروند چون کانکس‌شان از ساختمان‌های اداری دور بود و دستشویی نداشت. 

افسانه در دانشگاه مدیریت بازرگانی خوانده بود؛ هم کارشناسی، هم کارشناسی‌ارشد. مادرش می‌گوید، همین مدرک‌ها دست آخر به جانش آتش شد؛ به جان جوانی که از هفت سال پیش در اسکله کار می‌کرد، شهریورماه امسال که می‌آمد، می‌شد 30سالش و کارش «امور اداری بود.» زینب خانم می‌گوید، سوادش آنقدر قد نمی‌دهد که دقیقاً بگوید کار دخترش چه بود، فقط می‌داند در دفتر که همان کانکس کوچک بود، «چیزهایی» را ثبت می‌کرد. 

«فاجعه خیلی سختی بود. نمی‌دونم با چه زبونی حرف بزنم و چطوری بگم. دخترم چهار ماه بود که عروسی کرده بود. شب یلدا عروسیش بود. با حکیمه بختو خیلی صمیمی بودن. حتی ماه‌عسل نرفته بود. نتونست یه گردش بره. بهش مرخصی ندادن. خیلی ناگوار بود. من خونه نشسته بودم. از اسکله تا بندر فاصله هست اما صدارو شنیدم. من گفتم شاید یه کشتی روی دریا ترکیده. یکی از دوستام هم ظهر اومده بود خونه ما. بهش گفتم، توی این گرما برق جایی اتصالی کرده اما بازم گفتم این صداش بیشتر از اتصالی برق بود.

بعدش فکرم رفت سمت جنگ. گفتم نکنه کشتی روی دریا زدن. چنددقیقه بعد شوهر افسانه که توی فولاد کار می‌کنه، زنگ زد و گفت مامان شماره صفورا بختو رو بهم بده؛ حکیمه رو صفورا صدا می‌کردن. زودتر خبردار شده بود. من اصلاً دستم نمی‌رفت به تلفن که شماره‌رو پیدا کنم. خدا گواهه که دستم قفل شده بود. گفتم امید، مامان‌جان هرکار می‌کنم نمی‌تونم شماره‌رو دربیارم. حالم بد شده بود. گفتم چه‌کار با صفورا داری؟ گفت یه کاری. نگفت چه اتفاقی افتاده. بعد قطع‌کردن گوشی دامادم، ذهنم بیشتر درگیر شد.

نکنه جایی اتفاقی افتاده؟ اصلاً چرا امید با صفورا کار داشت؟ مگه می‌شه افسانه اونجا باشه، شماره صفورارو از من بگیره؟ زنگ زدم به افسانه، دیدم گوشیش خاموشه. به صفورا زنگ زدم، دیدم اونم خاموشه. گفتم استغفرالله. دختر دوستم توی بهزیستی کار می‌کرد. بهم زنگ زد و گفت خبر داری که یکی از منبع‌های پالایشگاه ترکیده؟ گفتم ای‌وای پالایشگاه انفجار شده؟ حتماً عده زیادی مرده‌ن، خدا به داد خانواده‌هاشون برسه. حالم دگرگون بود. یه‌لحظه من گفتم افسانه و صفورا هم جواب نمی‌دن. زنگ زدم به امید، گفتم مامان‌جان تو چرا شماره صفورا رو می‌خواستی امید؟ گفت مامان چیزی نیست. اون طفلکی خبر داشت ولی می‌گفت نگران نباش. گفت افسانه جواب نمی‌داد، می‌خواستم از صفورا حالش‌رو بپرسم.

پسرم توی استانداری کار می‌کنه، زنگ زدم گفتم مامان، می‌گن این صدا از پالایشگاه بوده اما من توی دلم داغ شده، ته دلم یه‌جوریه. بیا بریم اسکله، افسانه‌رو بیاریم. سری به بچه‌ها بزنیم، گوشی‌شونو جواب نمی‌دن. خب پسرم هم چون توی استانداری بود، خبر اول بهش رسیده. گفت مامان باشه ولی افسانه چیزیش نشده. گفتم مامان این صدا و دود که به آسمون بلند می‌شه خیلی زیاده. گفتم بیا دنبالم، گفت باشه ولی خودش داشت می‌رفت طرف اسکله. بعدش زنگ زدم به دامادم، دیدم گوشیش دیگه نمی‌گیره. یعنی از فولاد با اون فاصله، پیاده راه افتاده بود سمت اسکله چون ماشینا به هم گره خورده بودن از بس شلوغ بود.

بنده‌خدا تا اسکله دویده بود. گوشیش هم دیگه خط نمی‌داد. بعد زنگ زدم به پدرشوهر افسانه، گفتم حاج‌آقا کجایی؟ گفت توی شهرم، گفتم صدارو شنیدی؟ گفت ها. گفتم بیا بریم دنبال افسانه، گفت حاجیه ناراحت نشو چیزی نیست. من ولی دلم از جا کنده شده بود. با خودم حرف می‌زدم. بعد شنیدم مردم دارن میرن سمت بیمارستانا. من اما یه لحظه هم فکر نمی‌کردم دختر من، افسانه من، چیزیش شده باشه. افسانه من خیلی جوونه، خیلی زبله، دختر شاد و شنگولیه. اصلاً باورم نبود. رفتیم اسکله، گفتن برین بیمارستان نیروی دریایی، رفتیم، پسرم زودتر رفته بود زنگ زد، گفت مامان، شیما دوست افسانه‌رو آوردن اینجا، فقط گریه می‌کنه و نمی‌فهمیم چی می‌گه.»

داغ زینب خانم، وقتی بیشتر زبانه می‌کشد که مدام یادش می‌افتد او در یک کانکس ناایمن و ناراحت کار می‌کرده.

«بچه‌های ما محل کارشون یه کانکس بود. همه همکاراشون توی ساختمون بتنی بودن اما بچه‌های ما توی یه کانکس چندمتری بودن. اصلاً درست جاشون هم نمی‌شد. حالا دختر من هفت‌سال بود اونجا کار می‌کرد، خانم بختو که یه‌سال دیگه بازنشسته می‌شد، اون‌وقت یه کانکس کوچیک نامناسب باید محل کارشون بود؟ قربون همه‌شون برم. کاش ما می‌رفتیم. کاش ما پیش‌مرگ اونا می‌شدیم. بقیه دوستاش هم خیلی جوون بودن. یکی‌شون هنوز ازدواج نکرده بود، دم‌بخت بود. آخه این چه ظلمی بود؟ بچه‌هارو گذاشته بودن توی یه کانکس بی‌حساب‌وکتاب. شرکت سینا به این عظمت، زیرنظر بنیاد، یه ساختمون نداشت که به بچه‌های ما بده؟ چرا یه خار توی پای رؤسای شرکت نرفته ولی بچه‌های ما اینطوری پرپر شدن؟ بچه‌های ما پودر شدن که ما هیچی ازشون ندیدیم. عزیزم، جای بچه‌های ما اینجا نبود.

توی کانکسی که افتضاح بوده. شما اگه روزنامه‌نویسی، می‌تونی صدای مارو برسونی، تو رو خدا قسم، صدای ما را برسون. صدای مظلومیت بچه‌های مارو. افسانه چندروز قبل انفجار، گفت مامان یه دعایی برام بکن. گفتم چرا؟ گفت خیلی توی این کانکس سختمونه موقع کار کردن. ناراضی بود، می‌گفت اینها سر ما داد می‌زنن با این همه کاری که می‌کنیم. من گفتم، مامان مگه تو کلفت اینایی؟ می‌گفت چندبار اعتراض کردیم، تهدیدمون کردن که می‌فرستیمتون جای بدتر. می‌گفت درخواست دادم که جابه‌جام کنن اما می‌گن اگه بخوای بری، یه‌جایی می‌فرستیمت که نفهمی اسکله اصلاً کجاست.

می‌گفت، مامان کولر می‌خوان برامون بذارن نمی‌شه، این دیوارک کانکس، کولرو نمی‌تونه تحمل کنه، یه پایه زدن زیرش تا کولر بذارن. می‌گفت گرمه، شرایط سخته. خدایی این ظلم نیست؟ می‌گفت سرویس بهداشتی هم نداریم، کلی باید راه بریم تا برسیم به یه ساختمون که سرویس داشته باشه. چهار پنج تا زن دنبال هم راه می‌افتادن با هم می‌رفتن سرویس. اونطوری که می‌گن، کانکس خیلی نزدیک محل انفجار بود.

علی، پسرخاله‌ش هم بارنویس بود و اونم کشته شد. همکاراشون می‌گن ما اول دود رو دیدیم، اما افسانه اینا یا نفهمیدن یا در براشون باز نشده، نمی‌دونم چطور بوده که اونطوری سوختن و تموم‌شدن. یکی از همکاراشون هم که توی یه کانکس دیگه کار می‌کرده، می‌گفت خاله 9 متر کانکس رفت بالا و آمد پایین، اما هیچیش نشد. به خودم اومدم، دیدم می‌تونم بلند بشم، رفتم سمت کانکس افسانه و خانم بختو ولی اثری ازشون نبود. دختر من بی‌سواد نبود، درس‌خونده بود. فوق‌لیسانس بود. همه‌ش سر کار بود، هر سختی بود، تحمل می‌کرد. می‌گفت مامان دوستام هی میرن دوبی، میرن ترکیه، من همه‌ش باید کار کنم تا زندگی‌مون سروسامون بگیره.»

حالا روز چهلم نزدیک است و هرگوشه بندر را که ببینی، در حال مهیاشدن برای برگزاری مراسم است؛ مراسم عزاداری بندری.

«اون‌روز همه می‌دونستن افسانه، صفورا و بقیه رفته‌ن، پرپر شدن ولی من باورم نمی‌شد، حتی اشک هم نمی‌ریختم. توی بیمارستان زخمیارو می‌دیدم دلم می‌سوخت اما فکر می‌کردم بچه‌م سالم پیدا میشه. دیگه اما همه می‌دونستن و چیزی به من نمی‌گفتن. از ساعت 12 ظهر که این اتفاق افتاد تا 9 شب بیمارستانا بودم که دیگه همه فهمیدن افسانه رفته. من ولی تا صبح می‌گفتم افسانه هست اما خواهرم که علی، پسرش، هم کشته شده بود، توی اخبار اسم افسانه‌رو شنیده بود. اومد گفت، خواهر چه نشستی؟ پاشو بریم «باغو»، بچه‌هارو بردن قبرستون. فرداش 9 صبح دیگه باور کردم.

گفتن یه زنجیر ضخیم که همیشه گردنش بود، اونو پیدا کردن. یادمه چندبار بهش گفته بودم این زنجیر رو پشتش سنجاق بزن که گم نشه. وسط زنجیرش یه گل داشت. همون تیکه و اون سنجاق رو پیدا کرده بودن. روز خاکسپاری به همه التماس کردم که کفن رو باز کنن ببینمش اما پسرم گفت مامان چیزی نیست، چی‌رو می‌خوای ببینی؟ هرچی گفتم بذارین خودم برم توی قبر دفنش کنم. می‌خواستم دخترمو خودم خاک کنم. داخل قبر هم رفتم ولی نذاشتن کفن‌رو باز کنم. توی قبرستون روستای خودمون، شمیل خاک کردیم. پسرخواهرمو دیدم، طفک صورتش سالم بود اما دخترمو نتونستم برای بار آخر ببینم.

از بچه‌های ما هیچی نمونده بود، دختر گلم. خدا صبر میده اما دلمون به حال این عزیزا می‌سوزه که اصلاً کیفی از زندگی نبردن. جوون بودن. شوهرش داغونه. هرروز میره سر قبرش. میگه هیچ انگیزه‌ای برای کار کردن ندارم. میره توی کوچه و خیابونایی که با افسانه رفته تا صبح می‌گرده. دیروز استاندار اومد و به ما سر زد. گفت پیگیریم. من بهشون گفتم پول نمی‌خوایم، با همین زندگی فقیرانه‌مون می‌سازیم. ما می‌خوایم خون بچه‌هامون پامال نشه. از دادگاه حرف دیه زدن ولی ما نرفتیم دنبالش. الان دنبال شکایتیم. به شوهرخواهرم گفتن فعلاً شکایتی درباره اسکله پذیرفته نمی‌شه. گفتن فعلاً شکایت ثبت نمی‌کنیم.» 

حانواده افسانه تیما حالا آماده برگزاری مراسم چهلم‌اند. هم در روستای شمیل، هم در شهر. درست مثل روز اول. دسته سنج و دمام هماهنگ شده. عزای بندری هم در حلقه‌های سینه‌زنی در راه است. برنامه‌ای شبیه به بقیه خانواده‌ها که...

حکیمه بختو یکی از آنهاست

حکیمه که در خانه صفورا صدایش می‌کردند، چهار برادر داشت و یک خواهر. نوشین، حالا با صدایی اندوه‌زده که از ته چاه عزا درمی‌آید، خواهرش حکیمه را زنی پرتلاش توصیف می‌کند که 18 سال تمام در اسکله کار کرد و دم نزد؛ غیر از وقت‌هایی که از سخت‌بودن کار در آن کانکس کوچک می‌گفت؛ کانکسی که نوشین هم آن را از نزدیک دیده بود.

حکیمه متولد سال 62 بود، مهندس محیط‌زیست، مادر نریمان، یک پسر 12 ساله و چندسال گذشته را به‌عنوان یک مدیر زن در شرکت سینا و اسکله رفت‌وآمد کرده بود. او و همکارانش تا همین چندماه پیش، قبل از اینکه به آن کانکس در منطقه عملیاتی منتقل شوند، در یک ساختمان آجری کار می‌کردند اما چهار ماهی می‌شد که به آن اتاقک مهجور منتقل‌شان کرده بودند. مدیرشان گفته بود، شما ارباب‌رجوع‌تان زیاد است و بهتر است بروید آنجا. 

«من یک‌بار رفته بودم اونجا، یه سوله بود و دوروبر پر از کانتینر بود. یه کانکس خیلی ناایمن بود. توی منطقه عملیاتی بود و پر از بار. خود پرسنل میگن اونجا منطقه عملیاتی بوده و هیچ‌وقت محل کار کارمندان‌رو وسط منطقه عملیاتی نباید قرار بدن. می‌تونستن اگه کانکس هم بود، مثل بانکا که اول اسکله هستن، مگه نمی‌گفتن مراجعاشون زیاده؟ خب محل کار اینارو هم همون اول اسکله قرار می‌دادن، نه وسط بار و کانتینر. درخواست داده بودن برای تغییر محل کار ولی توجهی نشده بود بهشون. پنج تا خانم توی کانکس بودن و چندتا مرد، آقای امیری، نوذرنژاد و سمیع‌نژاد. هرکس توی اون کانکس بوده، پرپر شد. چیزی از کانکس نموده. کانکس‌رو اتاق‌اتاق کرده بودن. خواهرم با یه همکارش توی یه اتاق کوچیک توی کانکس بود.»

داستان پیدا کردن ردونشانی از حکیمه، شبیه بقیه زن‌ها و مردهایی بود که در انفجار کشته و مصدوم شدند؛ شبیه همه آن 58 جانباخته و 1900 مصدوم. مسئولان هرمزگان چندروز مانده به چهلم حادثه، می‌گویند در این حادثه ۵۸ نفر جان خود را از دست دادند که دیه همه این افراد به یک حساب مشخص واریز شده، تاکنون به ۳۳ خانواده دیه پرداخت شده است و بقیه خانواده‌ها هم خودشان مراجعه نکرده‌اند یا پیگیر تکمیل مدارک هستند.

آنها می‌گویند از خسارت 210 میلیاردتومانی خودروها هم خسارت ۸۳ خودروی «بدون بیمه» آسیب‌دیده در حادثه بندر شهید رجایی، پرداخت شده است. خانواده بختو اما دنبال دیه و خسارت نرفته‌اند. ازدست‌دادن جوان سخت است. روزی که خبر می‌رسد جوانی ازدست‌رفته، از همه روزها سخت‌تر. 

«اون‌روز فکر می‌کردیم حتماً یه بیمارستانیه. به ما می‌گفتن مصدومان‌رو با بالگرد بردن شیراز، سیرجان و شهرهای اطراف استان هرمزگان. ولی هرچی گشتیم پیداش نکردیم. گفتیم حتماً بیهوشه نمی‌تونه اسمشو بگه. باورمون نمی‌شد که همچین اتفاقی افتاده باشه. صدای انفجار اونقدر زیاد بود که تا توی شهر اومد. تماس گرفتم با پسرداییم که اسکله شهید باهنر کار می‌کنه، گفت درِ سوله‌های ما کنده شده و دود زیادیه. گفتم پس حتماً سمت حکیمه اینا بدتره. به همکاراش زنگ زدم، نمی‌گرفت.

یکی از همکاراش بالاخره جواب داد، فقط گفت منفجر شد، دارم میرم سمت حکیمه. بعدش گفت، همه مصدومان‌رو دارن می‌برن بیمارستان شهید محمدی، رفتم. همه فامیل‌رو بسیج کردم برن بیمارستانای سیدالشهدا، صاحب‌الزمان و... که دنبالش بگردن. واقعاً روز خیلی وحشتناکی بود. خانمارو می‌دیدم با پای خودشون میومدن بیمارستان و زخمی‌بودن. گفتم خب خداروشکر، خانما وضعشون بهتره اما خب متاسفانه خواهر خودمو پیدا نکردم.

ازشون می‌پرسیدم بختورو ندیدین؟ تیمارو ندیدین؟ خاور رو ندیدین؟ عکسشو نشون می‌دادیم. فامیلارو فرستادیم بیمارستان شیراز، لامرد و سیرجان. هیچ اسمی ازش نبود. روز دوشنبه برای سردخونه صدامون کردن. اونجا متوجه شدیم نشونه‌هایی ازش پیدا کردن. اونقدر سوختگی زیاد بود که چیزی برای شناسایی نمونده بود. هرروز بدتر میشیم. پسرشو که می‌بینیم سخت‌تر میشه روزبه‌روز. ما خودمون فعلاً پیگیر دیه نیستیم. گفتن به حساب دادگستری واریز شده اما ما هنوز نگرفتیم.»

نزدیک 40روز گذشته، دل خانواده‌ها به مردم خوش بوده. نوشین بختو می‌گوید ما واقعاً مردم خوبی داریم. آنها از همه‌جا برای تسلیت آمدند و تماس گرفتند. از تبریز تا سیستان‌وبلوچستان و بوشهر. 

خانواده‌ها اما هنوز به فضای جدید شهر عادت نکرده‌اند. آنها می‌گویند هر خانه‌ای را که نگاه کنی، با غمی دست به گریبان است. شهر هنوز غم‌زده است. ماشین‌های زیادی از بین رفته، وسیله درآمد مردها نابود شده. تازه اگر قطع‌عضوی‌ها را کنار بگذاریم. اینها را می‌شود از بین حرف‌های کسانی که خودشان مستقیم آسیب ندیده‌اند هم پیدا کرد.

اسد کیانی‌فر، بازنشسته اسکله می‌گوید این مدار دارد می‌چرخد، ولی چطور؟ «ما عزادارو داغداریم. با همان خانم‌هایی که از بین رفتند، سر یک میز با هم ناهار و صبحانه خوردیم. کار تعطیل نشده. بچه‌ها همان توان را دارند ولی این غمی است که همه در آن شریکیم. مدام حرف آن‌روز است. هرجای اسکله پا می‌گذاریم چهره آنها، خاطرات و یادگاری‌ها هیچ‌وقت از ذهن‌مان فراموش نمی‌شود.»

مرضیه حامی، معلم و فعال اجتماعی در بندرعباس هم می‌گوید، قصه زنان آسیب‌دیده، فقط مربوط به آنها نیستند که از بین رفتند. بار روانی همسران کارگرانی که مردند یا مصدوم شدند هم خیلی زیاد است؛ این مردان نقص‌عضو دارند و منبع درآمدشان از بین رفته است. فرد موجی و افسرده هم بین‌شان هستند. «در اسکله مدیر خیلی از بخش‌های اداره بندر و گمرک، زنان هستند؛ حتی مسئولان رده بالا. مدیر بخش، مدیر بخش بازرگانی، شرکت دارند، کارت بازرگانی دارند، خودشان ترخیص‌کارند. دوستان من روانشناسند، سه، چهار روز اول خیلی‌هارو میدیدن که شوک داشتند.

یک کارگر به دوستم زنگ زده بود که من قرار بود بالای دستگاه باشم اما سردرد گرفتم و رفتم توی اتاق که قرص بخورم که انفجار اتفاق می‌افتد. دو، سه روز طول کشید تا سوخته او را پایین بیاورند. او الان عذاب وجدان گرفته و می‌گوید اگر آنجا بودم، دوستم کشته نمی‌شد. من وقتی رفته بودم اسکله، چندان برایم ترسناک نبود بعداً اما فکر کردم آدم‌هایی که آنجا کار می‌کردند چقدر شرایط برایشان سخت است.

شما فکر کن به خانم‌ها و بقیه، بعد یک هفته رنگ زدند که بیایید سر کار، بعد آن‌همه فشار و دوستانی که از بین رفته‌اند. 200 تا 300 نفر هم بیکار شده‌اند که باید بروند قسمت‌های دیگر کار کنند. الان باید بروند در اتاقهای دیگری بنشینند تا زمانی که کار خودشان درست شود.»

چندروز دیگر که بیاید، همه در قبرستان «باغو» و دیگر گورستان‌ها جمع می‌شوند، برای برگزاری مراسم چهلم 58 نفری که انفجار، برای همیشه ناپدیدشان کرد. 58 نفری که شش نفرشان زن بودند و در سکوت، چون شکوفه گیلاسی، در قبرهای تنگشان خوابیده‌اند؛ به کوچکی کانکس سفیدی که زن‌ها گفته بودند کار کردن در آن سخت است. 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha