به گزارش سلامت نیوز به نقل از اعتماد، همسایه ما، ساعت 11 شب با دو ملافه و بالش و یک زیرانداز و زنبیل کوچکی در دست، با زنش رفت سمت ایستگاه متروی حسینآباد؛ 100 متر دورتر از خانهشان. ظهر از اخبار شنیده بود که سخنگوی دولت گفته ایستگاههای مترو در حکم پناهگاه است و از امشب، تمام ایستگاهها به صورت شبانهروزی باز خواهد بود. همسایه ما هم، غروب که مغازهاش را زودتر از همیشه تعطیل کرد و به خانه برگشت، کارتهای بانکی و شارژر تلفن و دو بطری آب و یک بسته نان و کمی آجیل و خرما در زنبیلش ریخت و با زنش رفتند که تا صبح در ایستگاه مترو بمانند. نمیدانست تا چند شب میشود به این وضع ادامه داد ولی مطمئن بود که اینطوری، آرامش بیشتری خواهند داشت ....
عقربه ساعت، روی 12 و 30 ایستاده. در شرایط عادی، حدود 105 دقیقه قبل، کرکره تمام ایستگاههای مترو پایین افتاده اما حالا، شرایط عادی نیست و کرکره ایستگاه متروی هروی، بالاست. پلههای برقی کار نمیکند و باید تا سالن اصلی مترو، 5 ردیف و حدود 100 پله را پایین بروی. در سالن اصلی، دو زن هستند و یک مرد. مرد، زیراندازش را زمین انداخته و تاقباز، دراز کشیده و یک پا روی پای دیگر چفت کرده و آرنج روی چشمهایش گذاشته. یک بطری آب و کیف کوچک سیاهرنگی بالای سر دارد و ظاهرش معلوم است که به خواب رفته. زنها، دو قدم از زیرانداز مرد فاصله دارند. آنها هم ملافه قهوهایرنگی روی زمین انداختهاند و هر دو به دیوار تکیه دادهاند. زنها، ماسک به صورت دارند و حتی موقع حرف زدن هم ماسکشان را از صورت برنمیدارند. یکیشان مسنتر است و دیگری، خیلی جوان. یک کیف دستی بین خودشان گذاشتهاند که معلوم است سنگین و پرمحتواست چون همین طوری هم قلمبه شده و نقش متکا را دارد .
زنها میگویند آمده بودند شب را خانه یکی از اقوامشان در خیابان شمسآباد بمانند ولی وقتی به خانهاش رسیدهاند، به جای استقبالی گرم، با چراغهای خاموش و خانهای تاریک و درهای قفل انداخته مواجه شدهاند و حالا به مترو پناه آوردهاند که امنتر است و منتظرند تاکسی اینترنتی، درخواستشان را قبول کند و به خانه خودشان، پشت میدان ولیعصر برگردند. میدان ولیعصر یکی از نقاطی است که عصر یکشنبه هدف حمله اسراییل قرار گرفت و تا نیمه شب، عکسهای تکاندهندهای از ثانیههای بعد از انفجار و حوالی میدان و مردان و زنان گریان و هراسیدهای که کودکان خونین در آغوششان گرفته بودند، در صفحه خبرگزاریها و شبکههای اجتماعی منتشر شد. این زنها هم صدای انفجار را شنیده بودند و عکسها را دیده بودند که دل از خانه و محتویاتش کندند تا جانشان را نجات دهند یا از چنگ اضطراب رها شوند ولو برای یک شب که فامیل بیوفا، بیخبر رفت و زنها ماندند پشت درهای بسته. زن مسنتر، میگوید ایستگاه مترو هم اگر واقعا امن و مقاوم باشد، جای بدی نیست و حداقل از خانهای با سقف و دیوار لرزان و شیشههای پنجرهای که با شدت انفجار عصر یکشنبه نزدیک بود از جا کنده شود و به سرشان بریزد، خیلی بهتر است. زن جوانتر میگوید حتی اگر تا صبح هم در ایستگاه بمانند، چشم برهم نمیگذارد چون به خوابیدن در چنین فضایی و به آسودن در حضور دیگران آن هم تا این حد علنی، عادت ندارد .
سالن ایستگاه مترو، مجهز به دوربینهای مدار بسته است و حتی بعد از پایان فعالیت مترو هم این دوربینها فعال است. این را از ماموری که بالای سرم میآید و حرف خانمها را قطع میکند و از من مدارک شناسایی میخواهد میفهمم. مامور میگوید ایستگاههای مترو مکان امنی است چون با بتن ساخته شده و هر ایستگاه، دهها متر پایینتر از سطح زمین و دور از بازتاب خیابانی انفجارهاست و اصلا تعریف پناهگاه هم، مکانی با مصالح مقاوم و پایینتر از سطح زمین است. مامور میگوید مردم میتوانند تا ساعت شروع به کار فعالیت ایستگاه و حداقل تا 5 و 30 صبح در ایستگاه بمانند ولی تا شروع فعالیت مترو، پلههای برقی خاموش خواهد بود تا استهلاک مضاعف به بار نیاورد ...
کرکرههای متروی میدان هفت تیر و میدان ولیعصر و میدان فردوسی و طالقانی بسته است. مردی که در فضای سبز میدان هفت تیر نشسته بود، از حرفهای سخنگوی دولت خبر نداشت و میگفت ساعت معمول کار مترو، خیلی وقت پیش تمام شده و به نظرش عجیب بود که با وجود هر شرایطی، مترو در این وقت از بامداد، باز باشد. مردی که در پیاده روی کنار متروی میدان امامحسین ایستاده بود، میگفت تا کمی بعد از نیمه شب، کرکرههای مترو باز بود ولی حدود ساعت 1 صبح، نگهبان مترو آمد و نگاهی به اطراف انداخت و کرکرهها را بست و رفت. با کلید فلزی، چند بار به کرکرههای بسته متروی امامحسین میکوبم و صبر میکنم. هیچ صدایی که نوید بازشدن کرکرهها را بدهد نمیشنوم. متروی دروازه شمیران، سه ورودی دارد و هر سه بستهاند.
روبهروی ایستگاه متروی دروازه شمیران، فضای چمن کاری شده کوچکی است با چند نیمکت. دو مرد، روی یکی از نیمکتها و روبهروی یکی از ورودیهای مترو نشستهاند و میگویند نگهبان مترو، هر نیم ساعت یکبار آمده و کرکرهها را باز کرده و نگاهی به خیابان خلوت انداخته و دوباره کرکرهها را بسته و رفته. مردها نمیخواستند به ایستگاه مترو بروند و ترجیح دادهاند در فضای باز بمانند. همسایهاند و ساکن دو خیابان دورتر از متروی دروازه شمیران در خانههای مستاجری و کهنه. هر دو فرزندان جنگند و سابقه جبهه دارند و وقتی از خاطرات رزمشان تعریف میکنند، چشمهایشان برق میافتد. یکیشان، بچه دزفول است و کلی رفیق شهید دارد. آن یکی بچه بروجرد است و هر دو نفر، در نوجوانی، داوطلبانه اسلحه به شانه گرفتند در خط مقدم. صدای انفجار در این سه شب و روز، برایشان ترسناک بوده و حتی با شنیدن صدای اولین انفجار بامداد جمعه، هر دو فکر کردهاند که الان خانههایشان بر سرشان خراب میشود ولی قدرت ترس هم در حدی نبوده که خانهنشینشان کند. همین شده که بعد از نیمه شب، به دل خیابان زدهاند تا احوالی چاق کنند. مردها میگویند در نوجوانی، گوششان با صدای انفجار بسیار مهیبتر از این کوبشها آشنا شده و فانتوم و سوخوی روسی به چشمشان دیدهاند و حالا تکنولوژی به میدان جنگ هم سرایت کرده و حرف از پهپاد و پرتابههاست و این کهنهسربازهای قدیمی، ترجیح میدهند با خاطرات نخ نماشان سر کنند .
دو نیمکت دورتر از این مردها، فضای امن یک خانواده شده است. مرد، روی سنگفرش جلوی نیمکت خوابیده و بدنش یک جور حصار ساخته برای چند کیف و زنبیل انباشتهای که به سختی، زیر صندلی جا دادهاند. صندلی، محل خواب زن است که چادر روی صورت کشیده و بقیه بدنش زیر ملافهای تیره پنهان است. مردهای نیمکت بغلی، یک پراید خاکستری دورتر از درگاه مترو را نشان دادند و میگفتند این خانواده، دو شب است که کمی قبل از ساعت 12، ماشینش را گوشه خیابان پارک میکند و با همین زنبیل و بساط به نیمکتها پناه میآورد تا سپیدی صبح ....
خیابانهای شهر، ترسناک شده بس که جز ماشینهای گذری و گاه به گاهی، تماشاگری ندارد. در شرایط عادی، این ساعت بامداد و این وقت از سال، موعد گردش شبانه خوابزدهها و اهلدلهایی است که در شهر میچرخند تا از یک دستفروش، پیالهای چای بخرند و از یکی دیگر، بلال و اگر خیلی سر کیف باشند، با یک سیخ جوجه و جگر، دل از ماتم درآورند و شب تهران را با قهقهه خندههایی که بوی مستی میدهد به صبح برسانند ولی حالا شرایط عادی نیست. عصر یکشنبه، پل تجریش و حوالی خیابان دربند و میدان رسالت هدف حمله اسراییل قرار گرفت و راننده تاکسی اینترنتی، به نقل از رفیقش میگوید بعد از انفجارهای عصر یکشنبه، فاصله پل تجریش تا اول خیابان شریعتی را مسدود کردهاند. از میدان هفتتیر که به سمت میدان ولیعصر میرفتیم، ابتدای خیابان کریمخان با حصارهای موقت مسدود شده بود و ماموران امنیتی جلوی ماشینمان را گرفتند و از پنجرههای ماشین، نگاهی به چهره من و راننده انداختند و اجازه عبور دادند. از پل دوم خیابان حافظ تا چهارراه مولوی، مسیر جگرکیها و آبمیوهفروشها و بستنی فروشهاست؛ مغازههایی که در این سالها، کلی نام و اعتبار برای خودشان ساختهاند و صفهای چند ده متری مردم در ساعت 2 و 3 صبح برای خرید یک معجون یا آبمیوه از مغازههای این راسته، خیلی وقتها دستمایه ویدئوهای پربازدید در شبکههای اجتماعی شده است ولی حالا و کمی بعد از ساعت 2 صبح و در این هوای مردد ملس، کرکره تمام این مغازهها بسته است و چراغ سردرشان؛ همگی خاموش و خیابان مجاور پارک شهر، در تاریکی و خلوتی غمانگیزی فرو رفته است .
در شرایط عادی چهره شبانه میدان راهآهن، شلوغی سرسامآوری است که از فریاد مسافرکشها و چایفروشهای دوره گرد و وداع و سلام مسافران راهی و رسیده مایه میگیرد ولی حالا، شرایط عادی نیست.
مسافرکشهای اطراف میدان، بیشتر از آنکه دغدغه قاپیدن مسافر از چنگ هم رکابشان داشته باشند، در یک همدلی ناگفته و تسکین بخش، سردر جمعهای دو و سه نفره فرو بردهاند و درباره ترسی که از هر نوبت انفجارهای این سه روز و سه شب به جانشان افتاد میگویند یا تنها و مغموم، روی صندلی ماشینشان نشستهاند و پک به سیگار میزنند و به میدان نیمه خالی نگاه میکنند. از « مادام » که وصله دایمی میدان است و در ضلع غربی و جلوی ایستگاه مترو بساط دارد و به فراخور سرما و گرمای هوا، سیب زمینی و تخم مرغ و شلغم پخته یا خاکشیر یخمال و آب پرتقال تگری میفروشد هم، خبری نیست. اغلب نیمکتهای محوطه جلوی ساختمان ایستگاه راهآهن، خالی است. دورتر از محوطه اصلی و کنار پیاده رو، زن میانسالی روی نیمکت نشسته که تنه چند بطری آب از دل کیفش بیرون زده و ظاهرش به مسافر نمیخورد. زن، دستفروش است که تا دو روز قبل، از ظهر تا 8 شب، بساط جوراب و گیره و سنجاق و روسری جلوی مغازههای چهارراه ولیعصر پهن میکرد.
ظهر یکشنبه هم همین کار را کرد. بساط جوراب و گیره و سنجاق و روسری را کف پیاده رو پهن کرد و نشست به انتظار مشتری. بعد از ظهر یکشنبه، وقتی انفجار میدان ولیعصر، تا دو چهارراه پایینتر را لرزاند، مردم به جای آنکه دنبال خرید جوراب و گیره و سنجاق و روسری باشند، هراسان و ترسیده و گریهکنان و فریادکشان به شمال و جنوب خیابان هر طرف میدویدند. ترس از مرگ، رنگی به چشم آمدنیتر داشت در مقایسه با جوراب نارنجی و گیره زرد و سنجاق آبی و روسری قرمزی که زن، داخل بساطش گذاشته بود. زن، برخلاف هر روز، بعد از 4 ساعت، بساطش را داخل کیسه پلاستیکی ریخت و سوار بر اتوبوس، آمد به سمت خانه. زن دستفروش، یک کوچه بالاتر از میدان راه آهن زندگی میکند؛ در یک خانه مستاجری که 25 سال عمر دارد و در این سه شب هم با هر انفجار، جوری لرزیده انگار چند نفر ستونهایش را دو دستی و به قصد حساب کشی بتکانند .
« نمیتونستم توی خونه بمونم. فقط کمی آب و غذا و مدارکم رو آوردم. صدای انفجار خیلی وحشتناکه. بحث ترس از مردن نیست. ترس از ناقص شدنه. ساختمون ما، خیلی کهنه است. تمام همسایهها از شهر خارج شدن. فقط من موندم چون هیچ جایی برای رفتن نداشتم. خیلیها جایی برای رفتن ندارن. امشب اولین شبی بود که اومدم توی خیابون و حالا میبینم وضع شهر از زمان کرونا بدتره. خیابونای سوت و کور، مغازههای تعطیل، شهر انگار به خواب رفته. این خلوتی برای دل ما مردم هیچ خوب نیست. تا چند روز، قراره شکل شهر اینطوری باشه ؟ آخرش چی میشه ؟ »
کمی دورتر، دختر جوانی روی نیمکتی روبهروی میدان نشسته و بیسکویتی را به آرامی میجود. دختر، ساکن میانه است و برای ساعت 5 عصر دوشنبه بلیت قطار دارد. صبح جمعه به تهران رسید و از قطار که پیاده شد، خواهرش تلفن زد و گفت به تهران حمله شده. دختر میگوید صدای انفجاری که عصر یکشنبه از حوالی خیابان نواب و گوشه چهارراه طالقانی شنید، اعصابش را ویران کرده و برای اولینبار جلوی چشم مردم به گریه افتاده است. دختر میگوید محوطه جلوی ایستگاه راهآهن، امنتر است و به یاد پسربچهای میافتد که غروب یکشنبه بعد از صدای انفجارهای دوباره و دوباره، کنج خیابان جمهوری از شدت ترس خودش را از بغل مادرش رهاند و به دیوار چسبید و به گریه افتاد .
« وقتی صدای انفجار اومد، دستم رو گذاشتم روی گوشم و گریه کردم. گریهام به خاطر ترس نبود. به خاطر ایرانم گریه کردم. دوست ندارم ایرانم درگیر جنگ باشه. جنگ خوب نیست. من کتاب میخونم. خاطرات شهدا رو میخونم، اون شهدایی که اسیر بودن رو خیلی دوست دارم. خاطراتشون رو میخونم و گریه میکنم. همیشه فکر میکنم وقتی این شهدا گلوله میخوردن چه دردی تحمل کردن. ما برای این خاک خیلی خون دادیم. »
کرکره ایستگاه متروی راهآهن، یک وجب از زمین بالاتر مانده. مردی که روی پلههای جلوی مترو نشسته، میگوید اگر تقهای به کرکره بزنم، نگهبان میشنود و من را به مترو راه میدهد. تقه میزنم و کرکره برقی به آرامی بالا میرود تا اندازهای که بتوانم وارد ایستگاه شوم. نگهبان مترو؛ مردی با لبخندی خوش که برای ساعت 3 صبح خیلی بعید است، پشت کرکره روی صندلی نشسته و گوشی تلفنش را، به نشانه خوشآمد، به سمت پلههای برقی ایستگاه میگیرد که قرقرقرقر روی ریلها میچرخند و بالا و پایین میروند. کنج راهروهای منتهی به سالن اصلی، یکی دو نفری به دیوار تکیه داده یا دستها را بالش سر کرده و خوابیدهاند. داخل سالن اصلی پشت درگاههای بلیتخوان، تعداد آدمها بیشتر است.
سکوت خواب، سالن را پر کرده و چند نفری هم که بیدارند، بدون کلمهای حرف، سر در گوشیهایشان دارند یا با چشمان نیمهباز به اطراف نگاه میکنند. یکی از آدمهای بیدار این سالن، دختر جوانی است که روی میز بزرگی پشت شیشه اتاقک پلیس مترو خوابیده و سر روی کیف دستیاش گذاشته. دختر، دانشجوست و به محض اعلام لغو امتحانات دانشگاهها به دلیل شرایط جنگی، بلیت قطار یک سره خریده و ظهر دوشنبه عازم کرمان است و نمیداند چه وقت برگردد ولی میداند که تا آرام گرفتن تهران، در کرمان میماند. دختر دیگری، روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده و عصر دوشنبه عازم یکی از شهرهای شمالی است و میگوید که در این سه شب و سه روز، به کمک قرصهای آرامبخش توانسته روی پا بایستد. دختر میگوید صدای هر انفجار در گوشش مثل این بوده که با میخ توی سرش میکوبند و حتما باید برای چند روز از تهران برود تا ادامه زندگی برایش ممکن باشد. سمت دیگر سالن، مردی دراز کشیده و سر روی دست گذاشته و نیمه خواب و نیمه بیدار، به اطراف نگاه میکند. مرد، فرزند سیستان است و جبهه و جنگ را در سن 15سالگی و آن زمانی که داوطلبانه به آبادان رفت، زندگی کرده است. جانباز شیمیایی و جسمی است ولی تا امروز هیچ سهمیه و مستمری و امتیازی از بنیاد شهید نگرفته و در خانه مستاجری کوچکی در خیابان دامپزشکی زندگی میکند. مرد، با دختر جوانش آمده به استقبال مسافری که ظهر دوشنبه از مشهد به تهران میرسد. کتمان نمیکند که هم خودش و هم دخترش، با صدای انفجارها ترسیدهاند ولی به فکر ترک تهران نیفتاده به یک دلیل مهم؛ نه جایی برای رفتن دارد و نه پولی برای خرج کردن. بنابراین، در تهران میماند مثل خیلیها که ماندند .
« جنگ چیز بدیه. نیست ؟ من 42 سال قبل، دینم رو به این کشور و به خدا و به ناموسم ادا کردم. دنبال هیچ امتیازی نرفتم چون امانتی رو که به خدا تحویل دادم، دیگه پس نمیگیرم. من برای ایران آباد رفتم جنگ. تمام ایران، خونه منه. تمام ایران، وطن منه. »
کاش میشد یک سانتیمتر به دست گرفت و درازای صف جایگاههای سوخت را متر زد. هنوز آفتاب طلوع نکرده ولی هیچ کدام از جایگاهها خالی نیست، خلوت هم نیست. درازای صف جایگاه سوخت ابتدای خیابان سپهبد قرنی، تا خیابان انقلاب و تا نبش ایرانشهر است. صف جایگاه بنزین خیابان میرزای شیرازی، پیچیده به داخل خیابان مجاور جایگاه و اصلا انتهای صف، معلوم نیست چون هرچه نگاه میکنی، چراغ روشن ماشینهایی است که انگار دنبال هم، تکثیر شدهاند. وضع جایگاه بنزین خیابان مفتح، کمی، فقط کمی بهتر از بقیه است چون سه خط بنزینگیری دارد و دستگاههای هر سه خط هم فعالند و بنابراین، سرعت کار بالاتر است. در شرایط عادی، مردمی که این ساعت از بامداد به جایگاه سوخت میآیند، یا عازم سفرند یا در بازگشت از یک دورهمی یا خوابزده شدهاند یا در مسیر کار روزانه، بدشان نمیآمده ماشینشان هم چند لیتری ناشتایی بزند ولی الان شرایط عادی نیست. رانندههایی که در صف بنزین خیابان مفتح ایستادهاند، همگی یک جواب مشترک دارند؛ بنزین داشته باشند که لنگ نمانند .
یکی از رانندههای داخل صف، مردی است که با نگاهی خوابآلود ولی هشیار جواب میدهد. «چی با خودم میبرم؟ هیچی. خودم رو میبرم و کارت بانکیم رو. چیزی ندارم که ببرم. چیزی نمیشه برد وقتی نمیدونی چی میشه. »
مرد دیگری از رانندههای همین صف، میخواهد برود سمت شهرهای شمالی و زمانی برگردد که صدای انفجار در تهران برای همیشه به خاطره و تاریخ پیوسته باشد. راننده بعدی، مردی است که در یکی از کوچههای خیابان گیشا زندگی میکند و میگوید که در این سه شب، از دلهره، حتی برای یک ساعت نتوانسته بخوابد .
شاگرد جایگاه سوخت اما همانطور که سیگار روشن را در مشتش پنهان کرده و پکهای مخفیانه به فیلتر میزند، میماند و هیچ جا هم نمیرود و در یک جمله میگوید: « اینجا محل منه. کجا برم ؟ مگه آدم محله شو، رفقاشو ترک میکنه ؟ »
آسمان تهران هنوز تاریک است. اگر وسواس بر معادلسازی واژهها برای تقطیع زمان نداشته باشیم، با این آسمان تاریک در ساعت 4 بامداد، میگوییم هنوز صبح نشده چون آسمان هنوز تاریک است. از چراغ قرمز چهارراه سپه که میگذریم، راننده، انگشتش را به سمت آسمان میگیرد و میگوید«شروع کرد. اسراییل داره میزنه. »
آسمان تاریک بالای سرمان، گلگون شده با نور سرخ پدافندهایی که مثل ستارههای سیال سرگردان، دنبال هدف میدوند.
نظر شما