سلامت نیوز-*سکینه قربانعلی نژاد: بسیاری از افرادی که در حوادث چهارشنبه آخر سال دچار آسیب جسمی و قطع عضو میشوند در معرض شدیدترین آسیبهای روانی قرار دارند اینکه چرا با وجود هشدارهایی که در این زمینه داده میشود و همچنین نمونههای عینی افرادی که دچار حادثه شدهاند بازهم شاهد چنین حوادثی هستیم موضوعی است که بارها توسط جامعه شناسان و روانشناسان بررسی شده است. نداشتن مسئولیت پذیری اجتماعی فرد عامل اصلی است که باعث میشود با انجام کارهای خطرناک با ریسک بالا برای خود و یا اطرافیان شادی کاذبی ایجاد کند.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه ایران، این شادیها که با نزدیک شدن به چهارشنبه آخر سال بیشتر در کوچه و خیابان آن را لمس میکنیم خسارتها و صدمات جبران ناپذیری را به جامعه و یا فرد وارد میکند. افراد هنجار شکن از قانون مندی به مرحله نپذیرفتن قانون و زیر پا گذاشتن قوانین میرسند و این خطرناکترین مرحلهای است که یک فرد با رسیدن به آن میتواند دست به هر کاری بزند. ساخت انواع مواد محترقه و منفجر کردن آن یکی از مصداقهای بارز زیر پا گذاشتن قوانین اجتماعی است. متأسفانه بیشترین قشری که دست به چنین کارهایی میزنند در گروه سنی نوجوان و جوان قرار دارند. متأسفانه هنوز برای این دسته از افراد مراسم چهارشنبه سوری که یکی از سنتهای ایرانیان است به درستی تبیین نشده است. این مراسم بیان زیبایی از شادیهای مردم ایران باستان است و از قدمت زیادی برخوردار است. اما متأسفانه این آیین سنتی با برخی حرکتهای نامتعارف و خطرناک همراه شده است و نتیجه آن نیز مرگ دلخراش و یا آسیبهای شدید جسمی است. این امر نشان میدهد هنوز شادی کردن را بلد نیستیم.
کسانی که در این حوادث آسیب میبینند و یا مثل این کارگر زحمتکش شهرداری که تمیزی شهر را مدیون آنها هستیم دچار نقص عضو میشوند نه تنها خود آسیب روحی میبینند بلکه خانواده نیز دچار بحرانهای روحی و روانی میشود. این افراد که ناخواسته و به خاطر یک لحظه شادی دیگری آسیب دیده و برای همیشه خانه نشین میشوند در طول زمان به افسردگی مبتلا و گوشه گیر خواهند شد. این افراد هیچگاه لحظه حادثه را فراموش نخواهند کرد. آسیبهای روانی که به آنها وارد میشود به قدری عمیق است که نمیتوان با واژههای روانشناسی آن را بیان کرد. این افراد به دلیل از کار افتادگی در معرض افسردگی و یا شوکهای عصبی قرار میگیرند و این امر وقتی شدت پیدا میکند که به دلیل از کار افتادن عضوی از بدن نتوانند کارهای شخصی خود را نیز انجام دهند. خانواده افراد آسیب دیده نیز در معرض بحرانهای روحی قرار میگیرند. مرد خانواده به عنوان تکیه گاه اصلی آسیب میبیند و خانواده نیز بالطبع دچار آسیب شده و اگر نتوانند برای حل این بحران چارهای بیندیشند به طور حتم آسیبهای شدیدتری در انتظار آنها است.
یوسف حیدری: خاطرات تلخ آخرین چهارشنبه سال گذشته هنوز هم کابوس شبهای مرد رفتگر است. صدای انفجار مواد محترقه و دود ناشی از آن همه خیابان را فرا گرفته بود. بسیاری از مغازه داران با بستن مغازه به خانه هایشان پناه برده بودند و مردم سعی میکردند از خانه هایشان بیرون نیایند. تردد خودروها در بلوار پیروزی مشهد متوقف شده بود و تنها رفتگران شهرداری بدون توجه به خطراتی که در کمین آنها قرار داشت به جمعآوری زبالهها و تمیز کردن خیابان از وجود بازماندههای مواد محترقه و زغالهای روی آسفالت مشغول بودند.
یادآوری آن شب تلخ برایش سخت است. زندگی اش در یک لحظه متوقف شد و مدتها است که یادگاری تلخ چهارشنبه سوری او را خانه نشین کرده است و هر روز با حسرت به جاروی بلندی که با آن خیابانهای شهر را تمیز میکرد نگاه میکند.
نوروز سال 94 تلخ ترین عید برای خانواده غلامپور بود. همه نگران حال پدر بودند. چند روزی بود که صدای خش خش جاروی پدر در کوچه و خیابان به گوش نمی رسید. عصر روز چهارشنبه وقتی برای جمعآوری زباله از خانه خارج شد کسی باور نمیکرد چند ساعت بعد پیکر نیمه جان او را در بیمارستان پیدا کنند.
یک سالی است که با دستی که انگشتانش را در بلوار پیروزی جا گذاشته است زندگی میکند. ناصر غلامپورمرد 51 ساله از روزگار سختی که در این یک سال بر او گذشت اینگونه میگوید: در تربت جام به دنیا آمدم و از همان کودکی سرنوشت برای من اینگونه رقمخورد که برای تأمین هزینههای زندگی باید کار میکردم. وقتی بزرگتر شدم با کارگری زندگی را اداره میکردم تا اینکه 20 سال قبل به عنوان رفتگر در شهرداری مشغول به کار شدم. از اینکه با این کار میتوانستم نقشی در پاکیزگی شهر داشته باشم خوشحال بودم و سعی میکردم در کارم منظم و با وجدان باشم. هر روز عصر برای جمعآوری زبالهها به شهرداری میرفتم و همراه با یک دستگاه خودرو حمل زباله به کوچهها و خیابانها میرفتیم و پس از جمعآوری زبالهها نیمه شب به خانه باز میگشتم.
از کودکی آموخته بودم که لقمه حلال باید به خانه بیاورم و خوشحال بودم که این لقمه حلال را با تلاش زیاد تهیه میکردم. در این سالها صاحب 5 فرزند شدم. چهار پسر و یک دختر؛ پسر بزرگم 28 ساله است و پسر کوچکم 14 سال سن دارد.
روزهای پایانی هر سال آنها را به بازار میبردم و کفش و لباس نو برای آنها میخریدم. همیشه آنها را نصیحت میکردم که سراغ مواد محترقه نروند و با ریختن زباله در خیابان یا روشن کردن آتش زحمت رفتگران را چند برابر نکنند.
این مرد با یادآوری تلخترین روز زندگی اش ادامه داد: آخرین سه شنبه سال گذشته مثل همیشه از خانه بیرون آمدم تا به محل کارم بروم. در ساختمان شهرداری لباسهای کار را به تن کردم و همراه با خودرو حمل زباله به بلوار پیروزی رفتیم. از همه جا صدای انفجار مواد محترقه به گوش میرسید. آن شب کار ما چند برابر شده بود و باید علاوه بر جمعآوری زبالهها باقی مانده بوته هایی را که آتش گرفته بودند جمع میکردیم تا صبح روز بعد به خودروهایی که در این بلوار حرکت میکردند آسیب وارد نشود. نگاهی به ساعت انداختم. دو و نیم نیمه شب بود و هنوز کار ما تمام نشده بود. کنار خودرو حرکت میکردم و کیسههای زباله را داخل آن میانداختم. یک لحظه متوجه ترمز شدید خودرویی شدم که در جهت مخالف حرکت میکرد. پسر جوانی از آن پیاده شد و نارنجک دستسازی را به طرف ماشین حمل زباله پرتاب کرد و بلافاصله سوار بر ماشین متواری شدند.
نارنجک کنار پای من زمین خورد و منفجر شد. در یک لحظه همه صورتم سوخت و روی زمین افتادم. احساس میکردم نابینا شده ام. نمیتوانستم جایی را ببینم. خون زیادی از دست و صورتم جاری شده بود. احساس میکردم دست چپم قطع شده است. چند دقیقه بعد خودرو اورژانس مرا به بیمارستان منتقل کرد. جایی را نمیدیدم اما از صحبتهای پرستاران و پزشکان متوجه شدم وضعیت خوبی ندارم.
بلافاصله به اتاق عمل منتقل شدم و تحت عمل جراحی قرار گرفتم. کتفم آسیب دیده بود و مچ دست چپم شکسته بود و دو انگشت آن نیز قطع شده بود. یک ماه در بیمارستان بستری بودم و کم کم وضعیت چشمانم بهتر شد. بعد از یک ماه وقتی پانسمان چشمانم را باز کردند متوجه دست چپم شدم. دو انگشت آن قطع شده بود و عصبهای انگشتان دیگرم نیز از کار افتاده بودند. سعی میکردم وقتی همسر و فرزندانم به ملاقاتم میآیند خودم را کنترل کنم. برای یک مرد بسیار سخت است دستی که با آن برای خانواده اش لقمه حلال تهیه میکند از کار بیفتد. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم به خانه آمدم. سخت ترین روزهای زندگی ام آغاز شده بود. از کار افتاده شده و نمیتوانستم کار کنم. شبهای زیادی از درد دست خواب به چشمانم نرفت و تا صبح بیدار بودم. حقوق از کار افتادگی برای من تعیین شد اما این پول کفاف زندگی ام را نمیداد. کابوس آن شب همیشه مقابل چشمانم است. دو فرزندم ازدواج کرده بودند اما با حقوق از کارافتادگی تأمین هزینههای زندگی بسیار سخت است. در این یک سال گاهی اوقات از پسرم خرجی میگیرم. در این مدت کمتر از خانه بیرون میروم و در طول روز ساعتها به دیوار و در حیاط خانه خیره میشوم.
به خاطر شرایطی که دارم نمیتوانم کار خاصی انجام دهم. یک لحظه شادی کردن چند جوان به قیمت از دست رفتن زندگی من تمام شد. دلم میخواهد با کسی که مرا خانه نشین کرد روبهرو شوم و از او سؤال کنم آیا یک لحظه شادی کاذب ارزش یک عمر رنج مرا داشت؟ این روزها بازهم صدای ترقه و مواد محترقه از همه جای شهر به گوش میرسد و من با شنیدن صدای هر انفجار دلم میلرزد. نمیدانم امسال کدام مرد یا زن ناخواسته برای همیشه خانه نشین شود.
*روانشناس
نظر شما