سلامت نیوز: یك تصادف و از دستدادن همزمان پدر و مادر، یك بحث كوچك و از دستدادن خانه نقلی و وسایل دستدومش و در نهایت خداحافظی همیشگی از شهر و دیاری كه در آن بزرگ شدهاند؛ این خلاصه داستان زندگی «مریم» و «شبنم» است؛ آنها از همه دنیا تنها یكدیگر را دارند و حالا یك هفته است كه میهمان تهران شدهاند تا آرزوهایشان را در آن جستوجو كنند اما سهمشان خواب در پاركها و مسجد شده است؛ اگرچه نشانیها آنها را به روزنامه شهروند رسانده، به امید پیداكردن کمکی.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از شهروند ، یک عصر گرم تابستانی بود که مریم و شبنم به تحریریه «شهروند» آمدند و گفتند نمیدانند باید کجا بروند و درنهایت راهی مرکز اقامتی موسسه طلوع بینشانها شدند که مسئولانش سالهاست برای کمک به کارتنخوابها و بیخانمانها تلاش میکنند.
ما را بهزیستی نفرستید
روی صندلی نشستهاند اما چشمان نگرانشان اطراف را میپاید؛ «میخواهید ما را بفرستید پیش معتادها؟!» «مریم» این را كه میگوید، چشمهایش سرخ میشود و ناخودآگاه كولهپشتیاش را به آغوش میكشد. «ما را بهزیستی نفرستید! ما فقط به دنبال خیّری هستیم تا برای رضای خدا كمك كند خانهای بگیریم و بتوانیم كار كنیم و درس بخوانیم.»
چندسال دارید و چه شد تصمیم گرفتید بیایید تهران؟
٢٠سال دارم و تا اول دبیرستان درس خواندهام. همه دنیا یكباره سرمان خراب شده و هیچ چارهای نداشتیم جز اینكه بیاییم تهران.
پدر و مادرتان از آمدنتان به تهران خبر داشتند؟
پدرم را اصلا به یاد ندارم. خیلی كوچك بودم كه اعتیاد پدرم را از ما گرفت. خودش ٢٧سال بیشتر نداشت. فكر كنم ٧-٦سالی میشود كه فوت كرده است. مادرم میگفت در قنادی كار میكرده. مادر را هم ٦سالی میشود از دست دادهام. بعد از فوت پدرم در كارخانه كار میكرد اما گرفتار اعتیاد شد و در نهایت در ٣٩سالگی اوردوز كرد و برای همیشه تنهایم گذاشت.
از دورانی كه با مادرتان زندگی میكردید، بگویید.
از آن روزها هم چیز زیادی به خاطر ندارم، چون در كنار تنهایی و كار زیاد مادرم روزها را پشتسر میگذاشتم به این امید كه مادرم را دارم اما اعتیاد كه به سراغش آمد، من را بردند بهزیستی. همانجا بود كه كه خبر فوتش را شنیدم و برای تشییع رفتم و دوباره برگشتم بهزیستی اما اینبار با این غم كه دیگر هیچ كسی را در دنیا ندارم. از پدرم ١٠هكتار زمین ارث مانده بود كه خانواده خودش زمانی كه من بچه بودم، فروختند و خوردند برای همین هیچ چیز از خودمان نداشتیم.
چندسال در بهزیستی ماندید؟
من دانشگاه نرفتم و دیپلم هم نگرفتهام، چون مادرم كه فوت شد، تركتحصیل كردم. به خاطر اعتیاد من را از مادرم گرفتند و سهسال بهزیستی بودم. برای همین از بهزیستی خوشم نمیآید؛ در بهزیستی بودم كه مادرم فوت كرد. وقتی مادرم معتاد شد، از نظر روحی خیلی شرایطم بد شد. زمان مرگ پیش مادرم نبودم و بعد از فوتش عمهام خبر داد. به یکی از سازمانهای کمکرسان رفتیم اما شرایط خیلی بد بود، مثل زندانیها با من رفتار میكردند. حق بیرونرفتن نداشتم. زمان خواب همه درها را قفل میزدند، خیلی بد بود. اصلا دوست ندارم دوباره برگردم آنجا. خیلی دستور میدادند. اذیت میكردند، غذایشان خیلی بد بود. در مدت حضور در آن سازمان درس نخواندم. برای ادامه تحصیل خیلی دیر اقدام كردم و بعد از آن هم كه ترخیص شدم، نتوانستم ادامه تحصیل بدهم.
بعد از اینكه ترخیص شدید، با چه كسی زندگی میكردید؟
بعد از مرگ مادرم مدتی را باز در بهزیستی ماندم تا اینكه به خالهام تحویلم دادند. آنها هم خانه كوچكی برایم اجاره كردند و یكسری هم وسایل دستدوم خریدند و گفتند تنهایی زندگی كن. البته بعد از اینكه پدرومادر «شبنم» فوت كردند و او هم پیش من آمد و با هم زندگی كردیم. اگر اشتباه نكنم، سهسالی میشد كه «شبنم» همه كسام شده بود و با هم زندگی میكردیم. خانواده مادرم با ازدواج او موافق نبودند و برای همین خیلی از من خوششان نمیآمد.
دلیل اصلی آمدنتان به تهران چه بود؟
مشكل ما بیسرپرستی است. دوست داریم خانه ٤٠متری كوچكی از خودمان داشته باشیم تا بتوانیم سركار برویم، دانشگاه برویم. به جایی برسیم كسانی كه چشم ندارند الان ما را ببینند و دوست دارند زمین بزنندمان، كور شوند. پدرومادر كه بالای سر آدم نباشد، همین است دیگر.
چرا همان خرمآباد یا لرستان دنبال كار نرفتید تا بتوانید همانجا بمانید؟
شهرمان كوچك است و خیلیها ما را میشناسند و آبرو داریم؛ كافی است ما را در خیابان ببینند، آبروی چندساله پدرومادرمان بر باد میرود برای همین آمدیم تهران. گفتیم تهران بزرگ است و شاید خیّری پیدا شود و برای رضای خدا به ما كمك كند. شاید موقعیتهای شغلی بیشتری باشد. در لرستان درنهایت شغلی برای ما پیدا میشود كه ٣٠٠هزارتومان حقوق بدهند.
چطور تهران را انتخاب كردید و چطور آمدید؟
با خودمان فكر كردیم تهران بزرگ است و كسی ما را نمیشناسد و حتما موقعیتهای شغلی بیشتری از لرستان دارد؛ برای همین تصمیم گرفتیم که به تهران بیاییم. ٥٠هزارتومان پول داشتیم كه ٤٠هزارتومان آن را پول كرایه دادیم. رفتیم دور میدان و نفری ٢٠هزار تومان دادیم اتوبوس تا بیاوردمان تهران. كرایههای دور میدان ارزانتر از خود ترمینال است. وقتی رسیدیم تهران ١٠هزار تومان بیشتر نداشتیم برای همین بیشتر مسیرها را پیاده میرویم، البته دوستمان كه تهران است، یك كارتبلیت داده كه با همان از شهرری سوار مترو شدیم و اینجا آمدیم.
دوست دارید در ادامه چه اتفاقی برایتان بیفتد؟
میخواهم سالم زندگی كنم و بتوانم كار كنم و در كنار آن درس بخوانم. من در بهزیستی خیلی سختی كشیدهام و با خودم عهد كردهام که درس بخوانم و در بهزیستی كار كنم تا بتوانم به بچههای مثل خودم كمك كنم تا آنها خاطره بدی از بهزیستی نداشته باشند.
دلم یك خواب راحت میخواهد
«شبنم» همسفر و همدم «مریم» است و تمام خاطرات سه سال گذشتهاش در «مریم» خلاصه میشود. پدرش كارگر بوده و مادرش خانهدار. هر دو را در یك تصادف از دست داده و یكی دو سالی را با مادربزرگش زندگی كرده اما مادربزرگ تحمل دوری پسرش را نداشت و فوت كرد و از آن زمان به بعد با «مریم» زندگی میكند. در رشته علومانسانی درس خوانده و دوست دارد که روانشناسی بخواند تا بتواند به دخترانی مثل خودش كمك كند، البته قبلا دوست داشته حسابدار شود تا بتواند تملك مالی داشته باشد اما حالا مشكلات زندگی تصمیمش را عوض كرده است.
از پدر و مادرتان بگویید، از دورانی كه با آنها زندگی میكردید.
پدرم كارگر بود و مادرم خانهدار. هیچوقت رابطه خوبی با پدرم نداشتیم از همان اول از هم دور بودیم. روی ماشین سنگین كار میكرد و هفتهها خانه نمیآمد؛ اما همه اینها در یك شب اتفاق افتاد. من خواب بودم و پدرومادرم تصمیم گرفتند بیرون بروند اما دعوایشان شد و تصادف کردند و برای همیشه تنهایم گذاشتند.
چه كسی خبر فوت پدرومادرتان را داد؟
در آن دوران مادربزرگم زنده بود و با ما زندگی میكرد. بعد از سه روز خبر فوت آنها را داد. هنوز هم در شوكم و آن دوران
١٥-١٦ سال بیشتر نداشتم. در آن سه روز به من گفتند که رفتهاند سفر اما حسی در وجودم میگفت که اتفاقی افتاده است؛ همه میدانستند جز من به من گفتند رفتهاند سفر. سه روز بعد گفتند که فوت كردهاند. در مراسمها من را نمیبردند و مادربزرگم به بهانه خرید به بیرون میرفت. خاله مریم هم از ماجرا با خبر بود اما چیزی به ما نمیگفتند و به بهانههای مختلف بیرون میرفتند و در مراسمها شركت میكردند. ما خانواده فقیری بودیم و چیزی نداشتیم كه برای من بگذارند.
از چه زمانی «مریم» را میشناختید؟
دوستیمان به زمان زندهبودن پدرومادرهایمان میرسد. خواهر نیستیم اما مثل خواهریم. با هم بزرگ شدهایم و شیر مادر یكدیگر را خوردهایم. من ١٩سال دارم و مریم ٢٠ سال. ٤-٥سالی میشود تنها همدیگر را داریم. مادربزرگم كه فوت كرد، رفتم با «مریم» زندگی كردم در همان خانه اجارهای كوچكی كه خالهاش برایش گرفته بود.
چه شد تصمیم گرفتید که به تهران بیایید ؟
سر یك مشكل كوچك و جزیی از خانه بیرونمان كردند. دخترخاله «مریم» بچهاش را سقط كرده بود. سر زدیم اما چیزی نداشتیم كه ببریم، بقیه كادو برده بودند از ما ناراحت شدند و كلی فحش دادند و دعوا كردند و بیرون انداختندمان.
در مدتی كه در تهرانید، كجا میمانید؟
خانه دوستانمان، مسجد، پارك. این روزها را در خیابانها بودیم، دنبال كار و شبها در مسجد و پاركها میخوابیدیم. دوستمان دانشگاه قبول شده است اما نمیدانم آزاد یا سراسری ولی با خانوادهاش آمده تهران زندگی میكند. بعضی شبها خانه آنها میماندیم اما بالاخره آنها هم شاكی شدند و شبی دعوایشان شد و ما هم نیمه شب از خانه زدیم بیرون و تا شب پارك خوابیدیم. مادر و پدرش میگفتند که دخترهای هر جایی را میآوری خانه. این حرف خیلی به ما برخورد و همان نیمه شب زدیم بیرون؛ ساعت ٢ یا ٣٠- ٣ شب بود.
زندگی در این مدت چطور بوده است؟
یك هفته است كه هیچ چیز نداریم. خیلی سخت بود نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن. واقعا دلم یك خواب راحت میخواهد. خیلی سخت است که آنقدر پول نداشته باشی لباس بخری یا غذایی بخوری. ما لباسهایی كه تنمان است را دیشب در خیابان پیدا كردیم، ٣ شب در كوچهپسكوچههای شهرری بودیم.
از آرزوهایتان بگویید.
اول یك جایی برای اینكه چند ساعتی آسوده بخوابم. بعد بتوانم كاری پیدا كنم و در كنارش دانشگاه بروم و خانه نقلیای برای خودمان اجاره كنیم و با «مریم» زندگی كنم و به كسی محتاج نباشیم.
آغوش باز سمنها برای دختران و پسران فراری
برای اطلاع از سرنوشت مریمها و شبنمها پای صحبتهای یكی از فعالان اجتماعی نشستهایم كه سالها در زمینههای مختلف آسیبهای اجتماعی خدمات ارزندهای ارایه كرده و حالا مدیر یكی از موسسات بنام در این زمینه است، اما خواسته که نامش در گزارش نیاید. قصه دختران و پسران فراری از خانه قصه دیروز و امروز نیست و سالهای طولانی است كه این قصه را به شكلهای مختلف میشنویم. ما دخترانی داریم كه یك آشنای نزدیك به او تجاوز كرده و فرار از خانه تنها گزینهای بوده كه دختر به آن فكر كرده است، اما سرنوشت تلختری در انتظارش نشسته! اینها واقعیتهای جامعهاند. واقعیت امر این است كه ما مردم به این فكر كردهایم كه رسیدگی به آسیبهایی از این دست برعهده ارگانهای رسمی است ولی در نهایت كار ما شده شنیدن اخبار ناگواری از این دست و این در حالی است كه در بیشتر جوامع این مردم هستند كه با تشكیل« انجیاو»ها پای كارهایی از این جنس میایستند و تمام سعیشان كاهش این آسیبهاست.
درواقع این آسیبها مختص یك یا چند كشور نیست و به انحای مختلف در جوامع گوناگون به چشم میخورد، اما نكته قابل تامل نحوه برخورد با آنهاست. یكی از مسائلی كه در كشور ما نادیده گرفته شده است، تشكیل خانههایی برای دختران و پسران فراری است؛ خانههایی كه با نظارت بهزیستی میتواند توسط سمنها تهیه و جای امنی برای این دختران و پسران شوند. متاسفانه همان میزان كه فرار از خانه برای دختران دردسرساز است، برای پسران هم آسیبهایی را بهدنبال دارد. پسرانی هستند كه یا پدر و مادرشان را از دست دادهاند یا به دلیل اعتیاد با دایی یا عمو زندگی میكنند و فشارها در نهایت آنها را مجبور به فرار از خانه میكند كه در كنار آسیبهایی كه میبینند، گاهی اوقات خود مسبب آسیب میشوند. واقعیت ماجرای فرار از خانه این است كه اعتماد اجتماعی وجود ندارد. باید این نكته را فراموش كرد در جامعهای كه پیوند اجتماعی وجود ندارد یا ضعیف است، ما كمتر اعتماد اجتماعی را شاهدیم.
وقتی بیخانمانها را میبینیم، چه کار کنیم؟
١٢٣ بهترین گزینه است
| لیلا ارشد| مدیر «خانه خورشید»|
آسیبهای اجتماعی واقعیت جوامع امروزند و نمیتوان وجود آنها را انكار كرد. یكی از مواردی كه در آسیبهای اجتماعی مطرح میشود، مواجهه شهروندان با افرادی است كه در معرض آسیب اجتماعی قرار دارند و به تناسب آن نیازمند دریافت خدماتی، اما در بیشتر شرایط اینچنینی شهروندان تنها گزینه موجود را پلیس میبینند! واقعیت امر این است كه شهروندان اطلاع كافی از موسسات و ارگانهای دولتی كه در زمینههای مختلف اجتماعی فعالیت میكنند، ندارند و به همین منظور آگاهی از نحوه پذیرش و اینكه چه آسیب و چه رده سنی را پوشش میدهند، ندارند و در نهایت پلیس را تنها گزینه پیشروی خود میبینند.
دخترانی كه به هر دلیل تحت فشار تصمیم به فرار از خانه میگیرند یا زنانی كه به هر دلیلی خانه را ترك میكنند، نخستین سوالی كه مطرح میشود این است؛ كجا بروم؟ سوالی اصلی كه جامعه باید برای آن پاسخ مناسبی ارایه بدهد. درحال حاضر بهزیستی خانههایی برای زنان و دخترانی كه خانه را ترك كردهاند، دارد، اما به دلایل موجهی كه از منظر خود دارند در مورد آنها اطلاعرسانی نمیشود و عموم مردم با آنها بیگانهاند و در شرایط موردنیاز نمیتوانند افراد آسیبدیده یا در معرض آسیب را به آنها معرفی كنند. شاید در میان همه موسسات و ارگانهایی كه در این زمینه فعالیت میكنند، اورژانس اجتماعی با شماره ١٢٣ در دسترسترین گزینه برای شهروندان باشد، چون این اورژانس در حوزههای مختلف زنان، كودكان، كارتنخوابها و ...
فعالیت میكند. بهعنوان مثال برای متكدیان شهرداری یكی از گزینههاست، البته با در نظر گرفتن این نكته كه شهرداری با قید شرط داشتن دستور، متكدیان بالای ١٨سال را جمعآوری میكند. پلیس، بهزیستی و شهرداری هم مداخلاتی در زمینه كارتنخوابها، خردهفروشها و ساقیها دارند، اما متاسفانه هرچند وقت یكبار این وظایف، مسئولیتها و تكالیف تغییر میكنند و این امكان وجود دارد كه در برههای شهرداری چنین وظیفهای نداشته باشد و در دورهای این مسأله برای بهزیستی پیش بیاید.
در حقیقت این موسسات و ارگانها وظیفه دارند تكالیف و مسئولیتهایشان را به شكل شفاف و روشن به شهروندان ارایه بدهند تا این آگاهی در جامعه وجود داشته باشد كه این موسسات چه تكالیفی به عهده دارند و در چه عرصههایی میتوانند خدماترسانی كنند. یكی از سوالات این است كه چرا اطلاعی از خانههای امن ارایه نمیشود، تا در شرایط دشوار زنان و دختران واجد شرایط به آنجا مراجعه كنند و اینكه چرا تلفنی از این خانهها در دسترس نیست تا عموم مردم از آنها آگاه باشند؟ یكی دیگر از موارد اینكه فردی كه خواهان كمك به فرد آسیبدیده است، در تلفنهای مكرر با این جمله مواجه است؛ این وظیفه ما نیست. واقعیت این است زمانی ما میتوانیم بگوییم در این حوزه به خوبی عمل كردهایم كه زنی كه خانه را ترك كرده یكشب بیرون از خانه نماند.
نظر شما