گوشی‌ام زنگ می‌خورد. صدایی نگران می‌گوید جان سعیده در خطر است. انگار عفونت زده به قلبش. باید آماده‌اش کنیم که راضی شود برای قطع شدن دستش. ولی حوا پول ندارد. صدای نگران خداحافظی می‌کند.

روایتی تلخ از زندگی یک خانواده ایرانی- افغانستانی در سیستان‌وبلوچستان

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد، حوا می‌گوید سعیده رفته نان بخرد. نان‌ها داغ بوده و او نان‌ها را برای اینکه سرد شود، گذاشته روی میز مشبک آهنی. بعد دستش گیر کرده به پنجره‌های کوچک و انگشت‌هایش تکه تکه افتاده. درست مثل چیزی که می‌شود در یک فیلم سورئال تماشا کرد، در واقعیت، در دایی‌آباد زاهدان اتفاق افتاده. سعیده شاید آن لحظه گریه کرده، شاید خجالت کشیده و دستش را زیر چادر سیاهش قایم کرده.

شاید حتی بدون اینکه نان‌ها را برداشته باشد، تا خانه دویده. سعیده که حالا دیگر سیزده سالش است، حتی به مدرسه دینی هم نمی‌رود و خانه خواهرش زینب زندگی می‌کند. زینب هفده‌ساله که دو، سه سالی است شوهر کرده. حوا با آب و تاب می‌گوید شوهر زینب مرد خوبی است. کار و بار دارد. بنا است. چهل سال هم بیشتر ندارد. دستش به دهانش می‌رسد. زینب بچه‌دار هم شده. پسرش مسلم، یکماه و نه روزش است. تازه! شوهرش گذاشته، سعیده هم سر سفره آنها باشد. آن روز هم که رفته بوده نانوایی و انگشت‌هایش تکه تکه ریخته، برای خانه آنها رفته بوده که نان بخرد.


حوا باز هم حامله است. حوای ۳۶ ساله از شوهرش حمزه که حالا دیگر حدودا ۸۰ ساله است. بعد از زینت و زینب و سعیده و آتنا و مصطفی، این ششمین بچه است که امروز و فردا به دنیا می‌آید. یک پسر دیگر. برای ادامه نسل حمزه بارک زهی. مردی بدون شناسنامه که خانواده‌ای بزرگ از بدون شناسنامه‌ها تکثیر کرده است.


عصبانی می‌شوم. می‌گویم مگر به شما مدال می‌دهند این همه بچه می‌آورید. بچه‌های بی‌آینده. بچه‌هایی که حتی شناسنامه هم ندارند. در فقر، تنگدستی. حوا سعی می‌کند خودش را ناراحت نشان دهد. ناراحت نیست. مریم برایم گفته بود که وقتی خبر را تلفنی به او گفته، صدایش از خوشحالی می‌لرزیده. حوا تقصیر را به گردن مرکز بهداشت می‌اندازد. بار آخری که رفته آمپول بزند، گفته‌اند قندت بالاست. بین ۴۵۰ تا ۵۰۰. می‌گویم خب قرص می‌خوردی. جواب می‌دهد نمی‌شد. چون برای معده‌ام که درد می‌کند، قرص می‌خورم. می‌گویم حوا، قرص معده، چه ربطی به قرص جلوگیری دارد؟! خودم را خسته می‌کنم. گول زدن خودم است. بعد از این همه سال فهمیده‌ام، خیلی وقت‌ها، خیلی جاها، کارهای خیرین، کارهای فعالان اجتماعی، آب در هاون کوبیدن است و بیشتر پرکردن شکم‌هایی بوده که گرسنگی شکمی را احساس کرده‌اند، گرسنگی ذهن را نه.


اولین‌بار «عبید» بود که دست من و شهین را گرفت برد برای دیدن حاشیه‌نشین‌های زاهدان. خودمان خواسته بودیم آنجاها را ببینیم. زمستان سردی بود. رفتیم مرغداری کامبوزیا. یک مرغداری متروکه که زمانی برای خودش برو بیایی داشته و لابد نان به سفره خیلی‌ها می‌برده. ما که وارد مرغداری شدیم، جایی بزرگ و ویران بود که تبدیل به خانه جاماندگان شده بود. آدم‌هایی که انگار در قواره شهر جا نمی‌شدند و باید می‌رفتند جایی دور تا نکبت و بدبختی‌شان دامن آنهایی را که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسد و برو بیایی دارند، نگیرد. زندگی‌های درهم و داغان. خلاف‌های کوچک و بزرگ و چشم‌های خمار و بدن‌های لش و نشئه.


حوا را اولین‌بار همان جا دیدیم؛ زنی نحیف و لاغر که فکر می‌کردی چطور توانسته این همه بچه بزاید. کوچک‌ترین بچه‌اش آتنا، آن موقع۲ ونیم سالش بود و هنوز از پستان‌های بی‌شیر مادرش آویزان بود. حوا میان دو پیرمرد نشسته بود. به سمت یکی از آنها اشاره کردم و گفتم پدرتان هستند؟ حوا دست‌هایش را دو طرف شانه‌هایش گرفت و گفت این شوهرم است، این پدرم. شوهرش و پدرش درست هم‌سن هم بودند؛ هفتاد ساله. پیر و از کار افتاده. پدرش غلام هر دو چشم‌هایش نابینا بود و روزها، جلوی میدان گدایی می‌کرد.

و شوهرش حمزه یک چشمش را از دست داده بود، کلیه‌هایش بیمار بود و پروستاتی دردناک داشت. فقط این نبود. «ملک» و «ناصر» هم بودند. برادرهای جوان حوا که فقط ۱۷ و ۲۰ سال سن داشتند و چشم‌های‌شان از فرط خماری باز نمی‌شد. ضایعات جمع می‌کردند تا بتوانند مواد بخرند و هرچه می‌شد، می‌کشیدند. حوا نان‌آور همه اینها بود.


روزها خودشان را به تکه‌های آفتاب می‌رساندند تا کمی گرم شوند و شب‌ها می‌چپیدند داخل پستویی و حلقه می‌زدند دور هیتری کهنه تا کمی گرم شوند. خانواده‌های بدون شناسنامه سهمیه نفت ندارند و نفت هم برای‌شان گران است و نمی‌توانند ‌گر و ‌گر نفت بخرند و بسوزانند که گرم شوند. در مرغداری کامبوزیا، زن‌ها و مردها، هرچه که داشتند می‌پوشیدند و در آفتابی کم‌رمق می‌لرزیدند.


سعیده این‌طور بود که پیدایش شد. از مدرسه دینی برمی‌گشت. کوچک بود و چادر سیاهی که برایش کوتاه بود، بر سر داشت. حوا بی‌هوا گفت این هم دستش خراب است. سعیده دستش را لای چادرش پنهان کرد. مادرش گفت بیا، دستت را نشان بده. سعیده خجالت می‌کشید و ما با چشم‌های حیرت‌زده، دست کوچکی را دیدیم که در حال گندیدگی بود و مثل گیاه بنسای، کج و معوج بود. دست بوی عفونت می‌داد و چشم‌های سعیده پر از اشک شد.


پول برای عمل و کارهای دیگر جور می‌شد. بدبختی نداشتن شناسنامه بود. کسانی که شناسنامه ندارند، برای خروج از شهر و رفتن به شهری دیگر باید از دادستانی، دادگاه یا اداره اتباع نامه بگیرند. نه سعیده و نه هیچ‌کدام از اعضای خانواده شناسنامه نداشتند. سعیده عمل جراحی دست در پیش داشت و پدرش حمزه آنقدر پیر بود که نمی‌توانست دست زن و بچه‌اش را بگیرد و بیاورد تهران و چون شناسنامه نداشت، نمی‌توانست برود یک محضر و به زنش حوا وکالت بدهد برای رضایت از عمل سعیده. پنهانی هم حتی نمی‌توانستند به تهران سفر کنند. برای خرید بلیت اتوبوس یا قطار باید حتما شناسنامه و کد ملی باشد.


ما همه این مسیرها را رفتیم. عبید از این اداره به آن اداره آنقدر دوندگی کرد تا برگه تردد برای سفر سعیده و حوا صادر شد. سعیده قبلا عمل شده بود. تحت پوشش «موسسه زنجیره امید». البته خیلی بعدتر از آن حادثه غم‌بار. قصه این‌طوری بود که کسی به حمزه می‌گوید می‌خواهم یک تکه زمین پر دست انداز را صاف کرده تا یک پارکینگ برای ماشینم درست کنم. سعیده کوچک هم راه می‌افتد دنبال پدرش می‌رود. آنجا داشته با سیم‌های برق که روی زمین پخش و ولو بوده بازی می‌کرده که برق او را می‌گیرد و پرت می‌کند روی زمین.


وقتی سعیده را به تهران آوردیم، قبلا روی دستش عمل جراحی انجام شده بود. اما حوا نادارتر از آن بوده که بتواند از سعیده درست و حسابی مراقبت بکند. با کدام پول، کدام درآمد؟ باید غذای درست و حسابی برایش می‌پخته و او را مدام به تهران می‌آورده. اما چطور؟ با کدام مدارک؟ همین بوده که زحمت دکترها هدر می‌رود و دست هی گند می‌شود.

زمان گذشته/ حوا


چرا برای بابایت یک عصا نمی‌خرید؟ حوا می‌خواست از خجالت بمیرد. حمزه بابایش نبود، شوهرش بود. دلش می‌خواست بمیرد و دخترهای مدرسه نبینند که زن حمزه پیر شده است. حمزه درست هم‌سن پدرش غلام جعفری بود. پدرش نابینا بود و حالا که در هفده سالگی مادرش «خاور» را از دست داده بود؛ باید از خودش، پدرش و دو برادر کوچکش مراقبت می‌کرد. اما چگونه؟ با دست‌های خالی؟


مادرش خاور، ایرانی بود. چرخ داشت و روی لباس‌های محلی زن‌ها گلدوزی می‌کرد و خرج خانواده را هرطور بود، درمی‌آورد. حوا لحظه‌های طولانی مادرش را تماشا می‌کرد که چطور روی چرخ خیاطی خم می‌شود. قرقره‌های رنگی بدو بدو قل می‌خوردند و روی پارچه، گل‌های قشنگ درست می‌کردند.

حوا نمی‌دانست مادرش از کجا بلد شده، کدام رنگ‌ها را چطوری کنار هم بگذارد. زرد و آبی و قرمز، صورتی و سبز پررنگ و گاهی هم سیاه پرکلاغی برای لباس زن‌های پیرتر مثل ماه‌صنم و دلبرناز که همیشه رنگ‌های تیره‌تر می‌خواستند. خودش و غلام و ناصر و ملک، همگی چشم‌شان به دست‌های خاور بود که نان‌آور خانواده بود. حوا چرخ مادرش را همیشه دستمال می‌کشید تا خاک رویش نباشد.

پارچه‌های ساده و طرح‌دار را کنار می‌گذاشت و چرخ را برق می‌انداخت. مادرش به جای دست، با چرخ سوزن‌دوزی می‌کرد. برای زن‌هایی که هیچ‌وقت دست و بال‌شان پر نمی‌شد، سوزن‌دوزی با چرخ ارزان‌تر می‌شد. مادر رعایت حال همه را می‌کرد. از همسایه‌ها تا هر غریبه‌ای که می‌آمد. اول تعارفی می‌کرد و بعد پول را می‌بوسید و روی چشم‌هایش می‌گذاشت و جایی میان لباسش پنهان می‌کرد.

اما حالا خاور مرده بود. خانه عمو یکی، دو روز مهمانند. خانه دایی هم چند روز مهمانند. یک روز زن عمو آنها را بیرون کرد، وقتی دیگر زن‌دایی. بچه‌ها گرسنه‌اند. پناهی ندارند. حالا حوا مادرشان است. حوا باید فکری کند. حوا با پاهای خودش به قربان‌گاه می‌رود. خودش را نابود می‌کند برای سقفی و تکه‌ای نان. برای بقیه. بقیه که یک نسبت خونی، گذاشته بود شیره جانش ذره ذره مکیده شود.


حمزه بارک زهی که زنش مرده بود و دو بچه‌هایش زهرا و علی شوهر کرده و زن برده بودند، محض رضای خدا، دست می‌گذارد روی حوای هفده‌ساله تا شوهرش شود و زیر بال و پر غلام و پسرهایش ملک و ناصر را بگیرد. حوا هنوز هم ممنون‌دار حمزه است!سال‌ها از آن روزها می‌گذرد و حوای بی‌شناسنامه، حالا خودش مادر پنج بچه بدون شناسنامه دیگر است. بچه‌هایی که تنها جایی که توانسته‌اند درس بخوانند مکتب و خواندن قرآن بوده است.


حمزه پیر، پیرتر شده. پاهایش دیگر یارای راه رفتن ندارد. یک چشمش را از دست داده، کلیه‌هایش ناراحت است و پروستاتش از گذشته دردناک‌تر است.حالا حوا باز هم با دست‌های خالی باید غصه بخورد و جور چند نفر را بکشد. بابایش غلام، شوهرش حمزه، برادرهایش ملک و ناصر و بچه‌هایش زینب و زینت و سعیده و مصطفی و آتنا و بچه در شکمش؛ سر به کدام بیابان بگذارد؟


حوا یاد ندارد در این سال‌ها یک دمپایی پلاستیکی هم حتی خریده باشد. شال و لباس که بماند. هر چه از کهنه‌های مردم و سطل‌های زباله بوده برداشته، چهارتایش را تن بچه‌ها کرده، یکی را تن خودش. لباس‌های مندرس و چرک‌مرده. با پارگی‌های بزرگ و کوچک. بوی‌ناک. بوی تن غریبه‌ها. عطرشان. عرق تن‌شان. چاره‌ای نبوده، چاره‌ای نیست. مادر نه تا آدم است. بابایش، شوهرش، دو تا برادرهایش و بچه‌های خودش. کاش خاور بود. شاید تا حالا مادر او هم شده بود. در عوض دلداری‌اش می‌داد. حرف می‌زدند. شاید باز هم لالایی‌های بلوچی برایش می‌خواند.


«جایی که ما زندگی می‌کنیم، سگ هم زندگی نمی‌کند.» حوا می‌گوید و بلند بلند گریه می‌کند. نه حمامی نه توالت درستی. اینجا زمانی مرغداری حاجی کامبوزیا بوده، ورشکسته می‌شود یا جمع می‌کند، معلوم نیست. می‌شود خانه از همه جا ماندگان. حوا و خانواده‌اش از همه جا مانده‌اند. به خصوص سعیده که دست ناقصش را زیر چادر سیاهش قایم می‌کند تا بوی عفونت همیشگی‌اش کمتر حس شود و کسی دستش و لاش شده‌اش را نبیند. سعیده که کمتر می‌داند دخترهای دیگر مثل او سخت زندگی نمی‌کنند. مدرسه می‌روند، اتاق شخصی دارند، گوشی تلفن و پول توجیبی دارند. و از همه مهم‌تر خوشحالند. بیشترشان. مگر که مثل سعیده باشند. یعنی برق آنها را گرفته باشد و پرت کرده باشد روی زمین سفت.


درست است که جایی معرفی می‌شوند. پزشکان «زنجیره امید» دستش را هم عمل می‌کنند. باز هم امیدی بوده. اما هیچ‌کس از فقر بی‌نهایت سعیده و خانواده‌اش خبر نداشته که حتی پولی برای خرید داروهای دنباله‌دار و مراجعه‌های مکرر میان زاهدان و تهران ندارند. دست می‌گندد. بوی بد می‌گیرد و لای پارچه پنهان می‌شود که نه دست دیده شود و نه بویش را کسی بفهمد.

سعیده خجالت می‌کشیده از دستی که اینقدر بو می‌دهد. عفونت آنقدر زیاد می‌شود که دست باید قطع شود. حوا به در و دیوار می‌کوبد. مثل گاوی سربریده صیحه می‌کشد و می‌نالد. کسی کمک می‌کند تا سعیده به تهران بیاید. درد که یکی، دو تا نیست. هزاران است. با کدام شناسنامه سوار قطار شوند بیایند تهران؟ باز دوباره باید سر کج کنند و دست سعیده را به هزار نفر نشان دهند تا برای‌شان برگه تردد صادر شود تا از شهر زادگاه‌شان بیایند به شهر دیگر کشوری که در آن متولد شده‌اند و یکی از دکترها دست سعیده را از قطع شدن نجات دهد.

اما چه فایده که دست کج و کوله شده دیگر کارایی ندارد. شکلش عوض شده، دیگر مثل آن یکی دست قشنگ نیست. حتی نمی‌تواند در مکتب‌خانه صفحه قرآن کریم را جابه‌جا کند و بازهم مادرش حوا پول ندارد که داروهایش را خرید کند. حوا خوب می‌داند که این دست دیگر دست بشو نیست.


مگر درد صد تا و دویست تاست. مگر درد حوا فقط سعیده است. مگر درد حوا فقط سیرکردن شکم ده تا آدم کوتاه و بلند است؟ ملک و ناصر جلوی چشم‌هایش آب می‌شوند. مگر ملک و ناصر چند سال‌شان است؟ حوا چند صبح و شب دیگر بیدار شود و بخوابد و دو برادرهای تباه‌شده‌اش را ببیند که ضایعات و آشغال‌ها را می‌جویند تا خرج مصرف‌شان را دربیاورند و خماری‌شان آن‌قدر زیاد است که هر چه دست‌شان می‌رسد می‌کشند تا لای چشم‌های‌شان کمی باز بماند. اگر پدر نابینایش صبح‌ها نرود گدایی، همین نان خشک را هم ندارند که آب بزنند و بخورند.


برای همین، جمع کردند رفتند افغانستان، شش سال تمام. درد بگیرند طالبان را که آنجا هم نشد زندگانی داشته باشند. می‌ریختند مردها را، می‌کشتند و زن‌ها و دخترهای جوان و خوشگل را با خودشان می‌بردند. مصطفی سال ۹۲ در همان جا به دنیا می‌آید. باز جمع می‌کنند و برمی‌گردند ایران. از ویرانه‌ای به ویرانه‌ای دیگر.


«گاهی به سرم می‌زند خودکشی کنم. باز چشمم به آتنا و مصطفی که می‌خورد گریه می‌کنم و پشیمان می‌شوم. به غیر از من کسی را ندارند. تا قبل از این مریضی می‌رفتم در خانه‌ها، برای نظافت. پایین شهری‌ها پولدارند. خانه‌های قشنگ دارند. مثل ما که زندگی نمی‌کنند. خال به دیوارشان نیست از تمیزی. می‌گویند حوا محکم‌تر بساب. صبحانه نخوردی انگارها. می‌گویم چشم خانم جان.

چرا خورده‌ام. چی خورده‌ام؟ چرا گرسنگی خورده‌ام. نه آرد داشتیم، نه روغن. مگر بابایم چقدر از گدایی درمی‌آورد؟ اینجا فقیر زیاد دارد. بدبخت تا دلت بخواهد. حالا همان هم نیست. سفره‌مان خالی است. نان خشک هم نداریم. پول برق آمده ۷۰ هزار تومان. حالا خدا کند پول آب بیشتر نیاید. ناصر را بستری کرده‌ایم کمپ. خوب است که بابایم نمی‌بیند عزیز و ناصر به چه روزی افتاده‌اند. سگ هم اینجا که ما هستیم زندگی نمی‌کند.»

زمان حال/ منیژه


از نانوایی که برگشت، از گوشی شوهر زینب زنگ زد ،گفت که انگشت‌هایش تکه تکه جلوی چشم مردم ریخته. برش داشتم بردم بیمارستان، گفتند سه میلیون واریز کن برای رسیدگی و کنترل عفونت. من سیصد هزار تومان هم نداشتم، چه برسد به سه میلیون تومان. عصبانی می‌شوم. می‌گویم نداری و بچه ششم را حامله‌ای؟ می‌گوید شد دیگر.

گفتم که برای‌تان. می‌گویم آنکه گفتی شعر بود حوا خانم. حالا می‌خواهی چه کنی؟ می‌گوید نمی‌دانم.
تلفن می‌زنم خانم بابایی. لام تا کام هیچ نمی‌گویم. می‌گذارم منیژه حرف بزند تا آخرش برایش بگویم چه اتفاقاتی افتاده. می‌دانم دادش در می‌آید بداند حوا ماه آخر بارداری است و امروز، فرداست که یک بچه بی‌آینده دیگر به دنیا بیاورد.


به منیژه می‌گویم چه خبر از حوا و سعیده؟ می‌گوید خودت خبر داری که. برای‌شان خانه گرفتم در دایی‌آباد. پول پیشش را داده‌ام و چون آن منطقه آب ندارد، یک تانکر هم خریده‌ام. صاحب‌خانه گفته شش ماه اجاره ندهید، در عوض تانکر آب را بگذارید برای خانه بماند. یک چرخ سینگر، از آن چرخ حسابی‌ها هم دادم که حوا با آن کار کند، کم‌کم زندگی‌شان تغییر کند.

ماهیانه ارزاق هم می‌فرستم. تازه حوا رفته کارت کمیته امداد مادرش را فعال کرده، ماهی سیصد هزار تومان هم از آنجا می‌گیرد. گفته می‌خواهد کلاس‌های هلال احمر را برود تا تزریقات و پانسمان هم یاد بگیرد.
منیژه آخرش می‌گوید مدت‌هاست کارت تردد برای بدون شناسنامه‌ها صادر نمی‌کنند. هماهنگ کردم با دو نفر از پزشکان که رایگان کار دست سعیده را که دیگر نمی‌شود نگهش داشت، انجام دهند.


منیژه هنوز نمی‌داند که حوا بدون اطلاع او از خانه‌ای که برایش اجاره کرده، جمع کرده رفته خانه کسی دیگر برای مراقبت از والدینش. بدون اینکه حقوقی دریافت کند. در حالی که منیژه برایش خانه اجاره کرده و می‌توانست مستقل زندگی کند و خانواده‌اش را سر و سامان دهد. اما می‌ترسیده حالا که شش ماه گذشته و پول تانکر را با صاحب‌خانه یر به یر شده‌اند، نداشته باشد ماهی ۵۰۰ هزار تومان اجاره بدهد. چند روز دیگر ششمین بچه بدون شناسنامه حوا و حمزه به دنیا می‌آید. اینجا زاهدان است. ‌شب‌ها، دمای هوا به منفی ۱۲ می‌رسد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha