بدبختی هم تعریف دارد؟ قصه دارد؟ بدبختیم دیگر. شاخ و دم که ندارد. همین است که می‌بینید. پنج تا آدم در 36، 37 متر جا زندگی می‌کنیم. کاش خوش بودیم. برای خودمان خانه زندگی داشتیم. حالا نه آنچنانی. در حد خودمان.

سلامت نیوز: بدبختی هم تعریف دارد؟ قصه دارد؟ بدبختیم دیگر. شاخ و دم که ندارد. همین است که می‌بینید. پنج تا آدم در 36، 37 متر جا زندگی می‌کنیم. کاش خوش بودیم. برای خودمان خانه زندگی داشتیم. حالا نه آنچنانی. در حد خودمان.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه ایران در ادامه نوشت: شوهرم راننده تریلی بود. بار می‌برد این ور، آن ور. تا اینکه خانه مان را گرو گذاشتیم برای یک بنده خدایی. فامیل بود. آمد بیرون به هوای مرخصی از زندان. فرار کرد، دود شد رفت هوا. همه زندگیمان حراج شد. خودمان را کشتیم که آن آدم را پیدا کنیم. هر چقدر هم این ور آن ور رفتیم نشد که نشد. هیچی این شد که آمدیم این جا. حالا من و شوهرم و دو تا دخترهایم و مادر شوهرم همه با هم این جا زندگی می‌کنیم. چه زندگی‌ای... شوهرم از کار بی‌کار شده. ماشین که مال خودش نبود. خانه زندگیمان را که از دست دادیم، آواره شدیم و شوهرم دیگر آن آدم قبلی نبود. رفت تو لک. شب و روز سیگار کشید و ساکت، صم و بکم نشست گوشه خانه. بعد هم که بدبختی بیشتر شد، پناه برد به مواد. یواشکی. هنوز هم فکر می‌کند ما نمی‌دانیم. ولی مگر می‌شود. 10 روز یک بار که خودش را در آینه می‌بیند. ما هم که می‌بینیمش. دختر 20 ساله‌ام شده نان آور خانواده. اسمش مهرو است. واقعاً هم خیلی خوشگل است. چه فایده. شانس باید داشته باشد. خوشگلی به چه درد می‌خورد. من هم یک زمانی خوشگل بودم. الانم را نگاه نکن. خواستگار دارد. اما می‌گوید کجا بیاورم‌شان؟ تو سی متر جا؟ تو آشپزخانه‌ای که در حیاط و کنار توالت است؟ اصلاً با کدام جهیزیه؟ دیگر چی بگویم؟
 از 9 صبح می‌رود تا 11-10 شب. در یک مانتو فروشی کار می‌کند. نزدیکی‌های هفت تیر. بیمه و این‌ها هم ندارد. دو سال است کار می‌کند. 600 هزار تومان هم حقوق می‌گیرد. بچه ام طفلک شکم 5 سر عائله را دارد سیر می‌کند. خودم هم یک کارهایی می‌کنم.
یک چیزهایی در خانه سر هم می‌کنم. یک ماه کار هست، سه ماه نیست. چه کار کنیم دیگر. باید بسازیم. همین الان دختر کوچکم مهشید می‌خواست برود تولد دوستش. غصه‌ام گرفته بود که خدایا این را کجای دلم بگذارم. دلخوشی هم که ندارد بیچاره. دلم نیامد بگویم نرو. گناه دارد. خواهرش گفت غصه نخور. خودم درستش می‌کنم. از سرکارش یک مانتو آورد، گفت از حقوقش کم می‌کنند. نمی‌خواست خواهرش دست خالی برود تولد. یک سگ هم داریم. توله است. خیلی مهربان است. خیلی دوستش داریم. هرچه داریم، نداریم با هم می‌خوریم. انگار می‌خواستند ولش کنند در خیابان، شوهرم برداشت آورد خانه. شب‌ها یواشکی می‌بریمش کوچه‌ای، خیابانی راه برود. گناه دارد حیوانی پاسوز ما بشود در فسقل خانه. این جا هم محل نیست که وامانده. مگر گمرک کسی سگ نگه می‌دارد؟ بهمان می‌خندند. مادر شوهرم مریم خانم نیست. رفته ارومیه مادرش را ببیند. گفت شما هم بیایید برویم. چطوری می‌رفتیم. مسافرت رفتن پول می‌خواهد. نمی‌شد پنج تا آدم یکهو خراب بشویم سر یک پیرزن.
فرزانه
یک کسی آمد خواستگاری‌ام، گفت دخترهایت را بگذار پیش پدر و مادرت، خودت بشو زن من. جواب دادم عجالتاً شما بفرمایید بیرون تا بعد. بچه‌هایم را بگذارم پیش کی؟ دو تا دختر هفت ساله و نه ساله؟
13 سالم بود که شوهرم دادند. به یک مردی که از 13 سالگی تریاک می‌کشیده و قرص می‌خورده. مادرم ناغافل زد و مریض شد. سواد نداشتند که. رفت پیش دعا نویس. دعانویس گفت داری می‌میری و دخترت می‌افتد زیر دست زن بابا و زن داداش و چه می‌دانم از این چیزها دیگر. مادرم هم من را شوهر داد. چه شوهری. چه زندگی. الان کارتن خواب شده. چند سال است که طلاق گرفته‌ام. تازه 28 سالم است. دخترهای الان 30 سالشان است هنوز ازدواج نکرده‌اند. آن وقت من! نان بچه هایم را خودم در می‌آورم. سخت است ها. ولی خب چه کار کنم! برگشتم خانه بابام. با پدر و مادر و خواهرم زندگی می‌کنیم. خیلی خجالت می‌کشم. به خدا دست که تو سفره دراز می‌کنم، نمی‌دانی چقدر خجالت می‌کشم. ولی چه کار کنم. جا و مکان نداشتم. پول نداشتم اتاق اجاره کنم. بابایم یک پراید دارد تو خط بهشت زهرا(س) شاه عبدالعظیم(ع) مسافرکشی می‌کند. بیچاره پیر شده. خرج چند سر عائله را هم باید بدهد. خانه‌مان کوچک است. قد یک باغچه. خواهرم می‌گوید. از من کوچک تر است، خیلی خوشگل است، دلش می‌خواهد هنرپیشه بشود. شما جایی سراغ ندارید؟ آشنایی دارید بشود معرفی‌اش کرد؟ می‌گوید هنرپیشه‌ها پول دارند. مثل ما بدبخت بیچاره نیستند. فکرهای بزرگ بزرگ دارند. می‌گویم تو را چه به این آرزوها. آدمیزاد است دیگر. با خیال زنده است.
خانه ما را که دیدید دم کهریزک است. به خدا رفتم التماس کردم. گفتم حاضرم لگن زیر مریض‌ها را عوض کنم. تن و بدنشان را بشورم. دلم می‌گیرد. چرا چندشم بشود. مادر خودم هم پیر است. گفتند نمی‌شود. باید مدرک بهیاری داشته باشی. به خدا قرض کردم. آمدم تهران دوره دیدم. گفتم جهنم پول، بگذار جای خوب بروم یاد بگیرم. دوره ام که تمام شد رفتم کهریزک، مدرکم را گذاشتم روی میز تا بهم کار بدهند. خندیدند. کشک چی؟ کار چی؟ آن خانم مدیر عوض شده بود. من ماندم و حوضم. به خدا التماس کردم. در کیفم را باز کردم عکس دخترهایم را نشان دادم. گفتم خودم خرج‌شان را می‌دهم. گفتم دنیا و آخرتتان را می‌خرید اگر این جا بهم کار بدهید. نزدیک بچه‌هایم می‌مانم. کی دست من را گرفت در این زندگی کوفتی. دیدید من را کجا سوار کردید. من هر روز این مسیر را تا سر جاده پیاده می‌روم. زمستان و تابستان. تو گرما وسرما. چاره ندارم. اینجاها هم که می‌بینید پرنده پر نمی‌زند. باز خوبه مترو اختراع شده. یک عالمه مسیر را با مترو می‌روم. خیابان جمهوری کار می‌کنم. نزدیک پاساژ علاءالدین که موبایل می‌خرند می‌فروشند. گوشی دارد از طلا. به خدا. بلدید آن جا را؟ گوشی می‌خرند 60 میلیون، 70 میلیون. به خدا. تیتانیوم دارد. می‌گویند از طلاست. ما که همین گوشی را هم به زور داریم. همه‌اش خراب است. باتری خالی می‌کند. پیش یک زن و شوهر کار می‌کنم. خیالم راحت است که مزاحمتی برایم درست نمی‌کنند. یک جا کار می‌کردم، هزار توقع ازم داشتند. راست می‌گویم به خدا. درسته جوانم، 28 سالم است، ولی از خلاف خوشم نمی‌آید. آخر من خودم بچه دارم. دو تا دختر. می‌خواهم تا می‌شود مادر خوبی برایشان باشم. هر روز از کهریزک می‌آیم تهران. همه کار می‌کنم. نظافت، آب و چای می‌آورم. غذا گاهی برایشان درست می‌کنم. در و پنجره پاک می‌کنم. به حساب کتاب‌هایشان می‌رسم. آخر از شوهرم که طلاق گرفتم، شروع کردم درس خواندن. دیپلم ریاضی گرفتم به خدا. باور نمی‌کنید معلم ریاضیم می‌گفت تو فقط باید بروی فیزیک بخوانی. آن قدر درسم خوب بود. خودم خیلی دوست داشتم دانشگاه بروم. ولی با کدام پول. چطوری بروم دانشگاه. من همین که دخترهایم را از آب و گل در بیاورم، شاهکار کرده‌ام. 800-700 تومان حقوق می‌گیرم. بیمه هم نیستم. ولی خدا بزرگ است. هنوز خیلی جوانم. کار می‌کنم. دنیا را چه دیدی. شاید فردا بهتر از امروز باشد.
صحرا
صحرا خانم تمام جانش درد می‌کند. آرتروز و رماتیسم همه جایش پخش شده و روز و شب را با درد سپری می‌کند. اما چاره‌ای جز کار ندارد. شکم گرسنه و قرض‌های پس افتاده، مریضی و درد نمی‌شناسد. صحرا خانم شوهر دارد. ولی اگر نداشت زن خوشبخت تری بود. راحت‌تر گلیمش را از آب بیرون می‌کشید و منت صد نفر را نمی‌کشید. دختر و پسرش که ازدواج کردند یک نفس راحت کشید، که یعنی غصه هایم سبک تر شد. بماند که درست کردن جهیزیه چه باری برایش بود و حالا پسرش هم که عقد کرده، فقط و فقط دستش را به زانوی خودش گذاشته و یا‌علی گفته.
رحیم آقا از اول اول، مثل حالایش نبود. می‌شد گاهی دو کلمه با او حرفی زد و کم و زیاد زندگی را به او سپرد و با بخور و نمیرش ساخت. اما حالا دیگر... نه که صحرا خانم نفرین کند یا حرف بدی، فحشی چیزی بدهد نه. ولی وقتی که رحیم آقا نیست؛ او و سامان نفس راحتی می‌کشند. دیگر کسی نیست دم به دم سیگار بکشد یا برود پشت خرت و پرت‌های حیاط به تریاک کشی. صحرا صد دفعه بیشتر گفته که بابا جان سامان کلاس ششم است. خوب و بد را می‌فهمد. این کارها را جلوی او نکن. حداقل از خانه برو بیرون. برو یک خراب شده دیگر. آخر این بچه از تو چه
 می‌خواهد یاد بگیرد...
رحیم آقا به هیچ صراطی مستقیم نیست. از این ور و آن ور قرض کرد. از آقای دکتر که خدا عمرش بدهد خوب مردی است و هوای صحرا و سامان را دارد. تاکسی نارنجی‌اش را طاق زد با یک تاکسی سمند زرد صفر. کی؟ 6 سال پیش. 7 سال پیش. اما صحرا بی‌خود دلش را صابون زد که حالا دیگر وسط سفره‌شان دو تکه نان گرم می‌آید. تنبلی‌های رحیم آقا همان داستان دنباله دار قبل بود که بود. یک روز دلش درد می‌کرد، روز بعد کلیه‌هایش. فردا ادرارش عفونت داشت. پس فردایش هم نیاز به استراحت و طی دوره نقاهت. خلاصه اینکه تاکسی زرد سمند آن قدر نو مانده که یک خط هم به آن نیفتاده. نوی نو در حد صفر. رحیم آقا 24 ساعته دستمال به دست در حال تمیز کردن ماشینش است. صحرا ناله می‌زند که حداقل ماشین را بده دست کسی کار کند. یک پولی در بیاوریم. این خانه ماه به ماه اجاره دارد. شکم من و این بچه با هوا سیر نمی‌شود. ماهی یک دفعه دخترت و بچه و شوهرش در این خانه را می‌زنند که علیکی به سلامشان بگویی و یک لقمه غذا دور هم بخوریم.
صحرا خودش هست و خودش. یک آدم خیرخواه دستگاه سبزی خردکنی گرفته، تا یک جوری کمکی باشد به گذران زندگی اش.  دستش درد نکند. اما فقط خدا می‌داند که صحرا خانم با این دست درد و پا درد چه می‌کند و چطور از پس سبزی‌ها برمی‌آید. کوهی از سبزی را تمام زمستان می‌شد کنار بخاری نشست و پاک کرد. اما، امان از شست و شوی‌اش. آب سرد و دست‌های دردناک... صحرا خانم هر بار که دستش را داخل آب سرد فرو می‌برد، می‌میرد و زنده می‌شود. پاهایش را با چکمه می‌پوشاند. اما دست‌ها... کار او با دستش بود. دست‌هایش را نوازش می‌کرد. رویشان را می‌بوسید و ازشان تشکر می‌کرد. دست‌های نان آورش. دست‌های نان‌آور و مهربانش را.
صحرا خانم تمام شب را نمی‌خوابید. بند بند تنش از درد ناله می‌کرد. حتی پولی برای دکتر رفتن هم نداشت. به سامان نگاه می‌کرد و سرش را میان بالش فرو می‌برد و‌های های گریه می‌کرد. به زمستان فکر می‌کرد. بچه تمام زمستان را با یک لباس کهنه‌ای که حتی گرم هم نبود سرکرد و هیچ نگفت. حتی صبح یکی از شنبه‌های سرد کرج، با لباس نمناکی که هنوز خوب خشک نشده بود به مدرسه رفت و صحرا همه آن هفته را گریه کرد.
وقت‌هایی که روزهای سخت، سخت‌تر می‌شود رحیم آقا می‌گذارد می‌رود دهات خانه مادرش، بخور و بخوابش را آن جا ادامه می‌دهد. قسمت بهترش آن است که دیگر صحرا نیست که آینه دقش باشد یا آن همه به جانش نق بزند که در خانه هیچ نداریم.
گاهی هم جمع می‌کند می‌رود خانه آقای دکتر که مرد جوان و مهربانی است و خیلی هوای صحرا و سامان را دارد. نصف چیزهای خانه صحرا خانم، مال آقای دکتر است. یک لپ تاپ قدیمی. یک میز چوبی کهنه که سامان مشق هایش را روی آن می‌نویسد. یک چراغ قوه که اسباب بازی سامان است و چند تا خنزر پنزر دیگر.
صحرا خانم یک همدم دیگر هم دارد. خواهرش نجمه. صحرا می‌گوید بی‌خودی اسم تو را نجمه نگذاشتند. تو ستاره زندگی من هستی. اگر تو را نداشتم، چه کار می‌کردم. برای نجمه، همه دنیا یک طرف، صحرا یک طرف. طاقت دردش را ندارد. از گلوی خودش می‌زند، برای صحرا. اگر شوهرش یک کیلو عدس و لوبیا می‌خرد، چهار پیمانه اش مال صحرا است. قند، شکر، برنج. همه چیز. می‌گوید از سهم خودم می‌دهم. بالاخره من هم در این خانه حق دارم دیگر. برای همین به آقا مجتبی نمی‌گویم. درست است که خواهر من دختر دایی آقا مجتبی هم هست. ولی نمی‌خواهم صحرا خوار بشود.
بابای صحرا خانم مال و منال دار است. دستش به دهانش می‌رسد. خوش روزی است. اما امان از یک ریال مساعده و کمک. تا زنده بود مادر صحرا خانم و حالا بابای صحرا، هیچ کدام هیچ وقت به درد دل هایش نرسیدند. ندیدند بچه شان روز به روز چطور آب می‌شود و هیچ نگفتند.
صحرا خانم تمام سال را اگر برنجی هم باشد، برنج نیم دانه می‌خورد. نیم دانه هایی که دیگر خرد شده و فقط اسمش برنج است. دو سه کیلو برنج خوبی را که نجمه برایش آورده، نگه داشته برای وقت هایی که داماد و عروسش می‌آیند. تا جلوی آنها آبروداری کند. خیلی وقت‌ها نجمه خانم گوشت منجمد برزیلی برایش آورده کیلویی 13-12 تومان. وسع دو خواهر به این گوشت‌ها می‌رسد. روی گوشت‌ها تاریخ تازه می‌زنند. مثلاً یک سال قبل. ولی دروغکی می‌نویسند. گوشت‌ها کهنه است. بوی خرابی می‌دهد.
 برای همین صحرا خانم نصف پیازهایش را در قابلمه گوشت تفت می‌دهد تا بشود، مزه بد آن را تحمل کرد. صحرا خانم دلش بیشتر برای سامان کباب است تا خودش. سامان وقت هایی می‌شود که دلش خیلی چیزها می‌خواهد. پفک، بستنی، اسمارتیز، تخم مرغ شانسی یا تفنگ گنده‌های سیاه رنگ. سامان برایش همیشه عجیب است که دوست هایش از مدرسه تا خانه، حتی سه چهار هزار تومان هم خوراکی می‌خرند. زندگی سامان همیشه حساب کتاب داشته. اصلاً چیزی نمی‌گفته یا نمی‌خواسته که از مادرش نه و ندارم بشنود. سامان فقط نگاه کرده و ساکت مانده. برای همین است که صحرا خانم می‌گوید بی‌سرپرست بودن، بهتر از بد سرپرست بودن است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha