در آن دوشنبه تلخ و وحشتناکی که ماتم سراسر کرمانشاه را فرا گرفته بود، پیام تنها کسی بود که اشک نمی‌ریخت. خانه‌اش به ویرانه تبدیل شده بود. محل زندگی‌اش تنها خاک بود و خاک؛ اما پیام ته دلش خوشحال بود. معجزه‌ای از طرف خدا خانواده‌اش را به او برگردانده بود. چه چیزی از این بهتر که همسر باردارش بعد از ١٦ساعت مدفون‌شدن زیر خروارها خاک، صحیح و سالم پیدا شده بود.

نگران آینده «بارانا» هستم

سلامت نیوز:  در آن دوشنبه تلخ و وحشتناکی که ماتم سراسر کرمانشاه را فرا گرفته بود، پیام تنها کسی بود که اشک نمی‌ریخت. خانه‌اش به ویرانه تبدیل شده بود. محل زندگی‌اش تنها خاک بود و خاک؛ اما پیام ته دلش خوشحال بود. معجزه‌ای از طرف خدا خانواده‌اش را به او برگردانده بود. چه چیزی از این بهتر که همسر باردارش بعد از ١٦ساعت مدفون‌شدن زیر خروارها خاک، صحیح و سالم پیدا شده بود.

به گزارش سلامت نیوز، شهروند در ادامه نوشت: تازه سه‌ماهی می‌شد که خبر پدرشدنش را شنیده بود و بی‌تاب این بود که بفهمد فرزندش دختر است یا پسر؛ اما زلزله همه زندگی‌اش را نابود کرد، ولی با این حال زنده‌ماندن همسر و نوزادش شادی وصف‌نشدنی به او داده بود. پیام آن زمان در میان آوار خانه و زندگی‌اش خوشحال بود، اما حالا او هم دارد اشک می‌ریزد. آن‌همه امید از بین رفته و جایش را به پوچی و ناامیدی داده است. همسرش سالم است، دخترش به دنیا آمده؛ همان دختری که به خاطر زنده‌ماندنش هر لحظه خدا را شکر می‌کرد، اما حالا ترس از آینده بارانا و زندگی نابسامانی که دارد، او را از همه چیز ناامید کرده است. دیگر خوشحال نیست. با مدرک لیسانس، در ساختمان‌های نیمه‌کاره کارگری می‌کند و دختر ٢٥روزه‌اش را درون یک کانکس بزرگ می‌کند. ٧ماه از آن شب وحشتناک زلزله می‌گذرد. شبی که پیام تا صبح در میان خروارها خاک به دنبال همسرش گشت و ناامید نشد. درنهایت هم او را زنده پیدا کرد و خدا معجزه‌اش را به او نشان داد. همسر و فرزندش هردو سالم بودند. بارانا حالا به دنیا آمده ولی پیام نمی‌داند که آینده این دختربچه چه خواهد شد. نه پولی دارد که خانه ویران‌شده‌شان را از نو بسازد و نه هزینه‌های زندگی همسر و فرزندش را بدهد.

او که گله‌هایش خیلی زیاد است، در روایت این چندماه تلخ به «شهروند» می‌گوید: «آن زمان که مصاحبه‌ام در روزنامه شهروند چاپ شد، خبرنگارها و مجری‌های زیادی به سراغم آمدند و از زندگی‌ام گزارش گرفتند. همه تصور می‌کردند با این مصاحبه‌ها زندگی‌ام زیرورو شده و قطعا کمک‌های بسیار زیادی به من رسیده است. ولی اصلا چنین نبود. اوضاع و احول زندگی من شاید از خیلی از زلزله‌زدگان هم بدتر باشد. با مدرک لیسانس مجبورم برای این‌که هزینه زندگی خانواده‌ام را تأمین کنم، در ساختمان کار کنم. روزی ٤٠ یا ٥٠‌هزار تومان درآمدم است. ٧ماه است که در کانکس زندگی می‌کنیم. پدر و مادرم هم درکنار ما و در یک کانکس دیگر زندگی می‌کنند. پدرم جانباز و پیر است و نمی‌تواند کار کند. مادرم هم به تازگی شبکیه چشمش پاره شده و باید برای درمان به تهران برود، اما شرایط سفر به تهران و درمان او را نداریم. با توجه به این‌که فرزند جانباز ۵۰‌درصد و آزاده ۱۰ساله هستم و مدرک لیسانس حقوق دارم، حداقل از بنیادشهید یا مسئولان دیگر انتظار دارم برای شغلم اقدامی انجام دهند. حداقل سر یک کار مناسب بروم تا شاید آینده خانواده‌ام تأمین شود. بارانا روز اول تیرماه به دنیا آمد. هر پدری باید از به دنیاآمدن دخترش خوشحال باشد، ولی من از آن روز تا الان ناراحتم. می‌نشینم و فکر می‌کنم که آینده دخترم چه خواهد شد. این‌جا هوا خیلی گرم است. به خاطر دخترم دماسنج خریدم، با استفاده از آن فهمیدم که دما حتی به ٦٠درجه هم می‌رسد. دخترم در این ٢٥روز چندین‌بار گرمازده شده و او را به بیمارستان بردیم، برای همین با کلی قرض توانستم یک کولر آبی بخرم که آن‌هم جواب نمی‌دهد. روزهای اول زلزله که از سرما می‌لرزیدیم و همسرم در آن وضع دوران بارداری‌اش را می‌گذراند. حالا هم دخترم باید از گرما مرتب مریض شود و من کاری از دستم برنمی‌آید. این‌جا حتی یک متخصص هم نداریم که در مواقع اورژانسی به او مراجعه کنیم. باید به بیمارستان برویم.»


پیام درحالی ‌که بشدت ناراحت است، ادامه می‌دهد: «از همه گله دارم. در این مدت به‌طور کل از یاد رفتیم. آن زمان‌ها تنها کمکی که به من شد، همان ارزاقی بود که از طرف هلال‌احمر و خیرین به ما می‌رسید. دیگر هیچ‌کس کمکی نکرد. هیچ حامی هم ندارم. تمام فامیل‌ها و بستگانمان هم در زلزله خانه و زندگیشان را از دست دادند و وضعیتشان مثل ماست. برای همین کسی نیست که کمکم کند یا در خانه‌اش پناهمان دهد. خانه خودمان هم که همچنان ویرانه است و پولی نداریم که آن‌جا را بازسازی کنیم. از زندگی ناامیدم. شب و روز فکر بچه‌ام هستم. اگر وضع همین‌طور باشد و من کاری نداشته باشم، او هم آینده‌ای نخواهد داشت. فرانک همسرم به خاطر چیزهایی که می‌خواست برای فرزندمان تهیه کند و الان نمی‌تواند، مرتب ناراحت است. از همان روزهای اول به دنیاآمدن دخترمان مجبور شدیم به او شیرخشک بدهیم، برای همین هزینه‌های دخترمان خیلی زیاد است. نمی‌دانم با این وضع باید چه کار کنم. هیچ پناهی ندارم به جز خدا؛ همان خدایی که یک‌بار معجزه‌اش را به من نشان داد و همسر و فرزندم را از دل خاک زنده بیرون کشید، حالا هم خود او باید معجزه‌ای دیگر کند و زندگیمان را تغییر دهد. هیچ‌کس ارزشی برای ما قایل نشد و من هر روز و هرشب به خاطر بی‌پولی و نداری غصه می‌خورم و عذاب می‌کشم. هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. با مدرک لیسانسم چندین‌جا آزمون دادم و درخواست کار دادم، ولی نشد. فایده‌ای نداشت و من مجبور شدم کارگری کنم. امیدوارم کسی یادی از ما کند یا حداقل شغلی برایم پیدا شود تا بتوانم آینده دخترم را تأمین کنم. دخترم خیلی کوچک است و اصلا دوست ندارم در این وضع بزرگ شود. من نقشه‌های خیلی زیادی برای آینده او داشتم و الان با این وضع نمی‌توانم حتی نیازهای ساده و طبیعی‌اش را برآورده کنم.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha