سه‌شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۸ - ۱۱:۱۸

مهم نیست نام‌شان لیلا است یا سهیلا، افسانه است یا فرزانه، اسم‌شان هر چه باشد آنان را زنان کارتن‌خواب می‌نامند؛ همان زنان و دختران تنها و رها شده در کوچه و خیابان شهر که سقف‌شان آسمان است و تخت‌شان کارتن، اما با این حال ادامه می‌دهند و می‌جنگند برای چیزی که زندگی نام گرفته است.

زنانگی فراموش شده

سلامت نیوز:مهم نیست نام‌شان لیلا است یا سهیلا، افسانه است یا فرزانه، اسم‌شان هر چه باشد آنان را زنان کارتن‌خواب می‌نامند؛ همان زنان و دختران تنها و رها شده در کوچه و خیابان شهر که سقف‌شان آسمان است و تخت‌شان کارتن، اما با این حال ادامه می‌دهند و می‌جنگند برای چیزی که زندگی نام گرفته است.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه همدلی ،خیلی‌ها می‌گویند امیدی نیست و آنان به آخر خط رسیده‌اند، اما خودشان می‌گویند این گونه نیست، اگر حمایت شوند بلد هستند که دوباره از سر خط شروع کنند.زن‌هایی رها شده در کوچه و پس‌کوچه‌های شهر، زن‌هایی بدون پشتوانه که همه‌ آنچه را که از دنیا برایشان باقی مانده است، در یک کوله‌پشتی کهنه به پشت گرفته و انگار با هر قدمی که برمی‌دارند از زندگی دور می‌شوند، آنقدر دور که دیگر کسی آنها را نمی‌بیند، دیگر کسی آنها را نمی‌خواهد، دیگر کسی منتظر آنها نیست،

دیگر قرار نیست مادر باشند، قرار نیست دختر یا خواهر باشند، قرار نیست همسر باشند، فراموش شده‌ و منزوی، با دستانی زمخت، پوششی آشفته و دردی که به مدد «دوا» فراموش می‌شود، زن‌هایی که سقف خانه‌شان آسمان شده است و رخت خوابشان کارتن، این همه‌ آن چیزی است که آنها دارند.

سختی و تلخی زندگی گویی پیشانی نوشت آنها است، پای حرف‌هایشان که بنشینی چندان خبری از خوشبختی نیست، از سال‌های دور از خانه برایت می‌گویند، از کارتن‌خوابی و بی‌سرپناهی، از سرماهایی که آنها را تا یک قدمی مرگ برده، از تهدیدها و پیشنهادهای بی‌شرمانه‌ای که روان آنها را به بازی گرفته است، از کتک‌هایی که خورده‌اند و از فقر و نداری که کشیده‌اند، از دوری فرزندان‌شان برایت می‌گویند، یا از اینکه ناچار شدند زن موقت کسی شوند.

با همه‌ این سختی‌ها گاهی در میان حرف‌هایشان هنوز نیم نگاهی به فردا دارند، اگرچه بارها وبارها ته خط را تجربه کرده‌اند، اما اگر حمایت شوند بلد هستند بازی را از سرخط شروع بکنند.

پرده اول: ویدا

حوالی ساعت 5 عصر، وسط میدان شوش مشغول چیدن گل‌ها بود، وقتی پرسیدم که چرا گل‌ها را می‌چینی؟ گفت: «می‌ذارمشون لای دفترم، خشک که می‌شن خیلی قشنگ‌تر هستن».

پرسیدم شب‌ها کجا استراحت می‌کنی؟ «میرم خوابگاه چون که کسی و جایی رو ندارم، 8سال پیش مادرم فوت کرد، برادرم می‌خواست ازدواج کنه، خونه‌رو فروخت سهم من‌رو هم داد، اما همش دود شد.

زن موقت یه مردی شدم که ازش جنس می‌گرفتم، دو تا بچه ازش دارم، پسرم رو گذاشتن بهزیستی و نازنین‌زهرارو خواهر شوهرم نگه می‌داره، بهم میگن شوهرم زندانه، دروغ میگن، او از من فرار می‌کنه.»ویدا چشمانش را می‌بندد و مرغ خیالش را به سال‌های دور پرواز می‌دهد، سال‌هایی که هر روز پدر و مادرش را پای بساط کشیدن تریاک می‌دید.

«پدر و مادرم هر دو مصرف‌کننده بودند. پدرم را چندان به یاد ندارم، چون 2 ساله بودم که اون‌ها از هم جدا شدن، مادرم می‌گفت پدرم اونو مصرف کننده کرد. یه خواهر و یه برادر دارم که الآن ازشون بی‌خبر هستم. اون موقع‌ها با زور تونستم توی مدرسه شبانه دیپلم حسابداری بگیرم. خرج و مخارج زندگی بالا رفته بود و مادرم هم سن و سالش بالا بود، نمی‌تونست کار کنه، شروع کرد به مواد فروختن؛ منم کمک کارش بودم، هروئین می‌فروختیم. مشکلات خونه زیاد شده بود خواهرم می‌خواست ازدواج کنه و ما پول نداشتیم، به این خاطر مدام عصبی می‌شدم و قرص اعصاب می‌خوردم. آن وقت‌ها دو تا مشتری داشتم که خواهر بودن، میومدن از من جنس می‌گرفتن، یه بار که حالم خوب نبود یکی از اون‌ها گفت خودتم یکم از اینا استفاده کن خوب می‌شی و دیگه لازم نیست این همه قرص بخوری، همون شد که الان 14 ساله اعتیاد دارم، هروئین هم می‌کشیدم ولی بیشتر شیشه مصرف می‌کنم.»

اینها بخشی از حرف‌های «ویدا» بود، دختری 33 ساله که تا به او ثابت نکردم خبرنگارم صحبت نمی‌کرد. وقتی متوجه شد هم‌سن و سال هستیم به چشمانم نگاه کرد و گفت:«ببین مواد من رو به کجا رسونده!»ویدا بیشتر دوست داشت از دخترش حرف بزند، از نازنین زهرا، هر وقت هم اسمش را به زبان می‌آورد، چشمانش پر از اشک می‌شد. «مدام به فکر دخترم هستم، فکرش مانند ساعت شماطه‌دار هر لحظه مرا به خودم میاره، فکر می‌کنم توی این شرایط اون چی می‌شه؟ چه بلایی قراره سرش بیاد؟

این دفعه دو ماه ترک کردم، به خودم گفتم ویدا تو نشی مثل مامانت و نازنین نشه مثل تو، یه شب با نازنین‌زهرا در گوشه‌ای از همین پارک بودم، ترسیدم بخوابم، آخه بچه کنارم بود، کمی شیشه کشیدم تا خوابم نبره، اما وقتی خانواده شوهرم فهمیدند آمدند بچه‌رو ازم گرفتند، من ماندم و دامن خالی از بچه‌ام، به خودم گفتم چیزی ندارم، برای پاک موندن، از نازنین‌زهرا که جدا شدم دوباره شروع کردم به کشیدن.»

از «ویدا» می‌پرسم: سرنوشت بچه‌هایی مثل نازنین‌زهرا چی می‌شود؟ می‌گوید:«هیچی، یا دزدیده میشن، یا فروخته میشن، یا بهزیستی یا خونه فامیل.»، با تکرار نام دخترش و آینده‌ای که برای او متصور شده بود با صدای بلند گریه سر داد. ویدا را با غم دوری فرزندش و نگرانی‌هایش تنها می‌گذارم و به مسیرم ادامه می‌دهم تا داستان زندگی زن بی‌خانمان دیگری را بشنوم.

پرده دوم: مینا

ساعت حدود 8 شب است، شلاق سرما را روی صورتم بیشتر احساس می‌کنم، شالم را محکم‌تر دور گردنم می‌پیچم و به سمت خوابگاه انتهای پارک شوش راهم را کج می‌کنم.

یواش یواش به تعداد زن‌ها و دخترهایی که به سمت خوابگاه انتهای پارکِ شوش تغییر مسیر می‌دهند، افزوده می‌شود.«مینا» یکی از آنان است، بدون هیچ پیش شرطی دعوتم را برای گفت‌وگو می‌پذیرد و در حالی که با گوشه روسری رنگ و رو رفته گل‌گلی‌اش بازی می‌کند، بدون مقدمه می‌گوید: «53سال سن دارم، سال 89 از همسرم جدا شدم و برگشتم خونه پدرم، خونه‌ای که دیگه پدر در آن نبود. برادرم اعتیاد داشت، منم هر از چندگاهی به بهانه دوری و جدایی از بچه‌هایم با او پای منقل می‌نشستم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم معتاد شوم. من فقط خواستم در آن مقطع زمانی کمی آرام شوم و بتوانم مشکلاتم را تحمل کنم، همین! اما الان شیشه مصرف می‌کنم.

من کجا، اعتیاد کجا! من کجا، کارتن‌خوابی کجا! در خواب هم این روزها را نمی‌دیدم.» مینا به 28 سال پیش برمی‌گردد،« درست سال 71با هزار امید و آرزو رخت سپید عروسی به تن کردم، از شوهرم هم دو تا بچه دارم یه دختر و یه پسر، شوهرم تریاک مصرف می‌کرد، اگر چه مخالف بودم، اما برایم قابل تحمل بود، اما وقتی به من خیانت کرد دیگر نتوانستم تحمل کنم، تمام حق و حقوقم را بخشیدم و با دلی شکسته به منزل پدرم برگشتم. زن‌ها هر چیزی را تحمل می‌کنند به غیر از خیانت.

من زخم خیانت دیدم و طعم تلخ آن را جرعه جرعه چشیدم.»از مینا در مورد چالش‌ها و مشکلات زنان بی‌خانمان می‌پرسم. لب‌های کبودش را به هم می‌فشارد و بعد از مکث کوتاهی می‌گوید: «از کدام مشکل حرف بزنم، از گرسنگی، از بی‌خانمانی از ترس از تجاوز یا بچه‌های بی‌هویتی که در دامن‌مان جا می‌گذارند و می‌روند.

زنان بی‌خانمان مستعد پذیرش هر گونه آسیب هستند، خیلی‌ها برای جور کردن دوا ناچارند تن به هر پیشنهادی بدهند. البته فقط دوا نیست، آدم زنده به غذا احتیاج دارد، به لباس احتیاج دارد، رفع همه نیازها احتیاج به پول دارد، چیزی که ما نداریم، ما کاری نداریم که درآمد و پولی داشته باشیم.»مینا به ساختمان گرم خانه آخر پارک که حالا بیشتر از چند قدم با آن فاصله ندارد، اشاره می‌کند و می‌گوید:

« ماها سرپناه نداریم، جز همین خوابگاه‌ها یا که گرم‌خونه‌ها، شنیدم سال‌های قبل اینجا زن‌های بی‌خانمان از سرما یخ می‌زدن و می‌مردن، الان باز شکر خدا یه سقفی هست که شب را زیر آن بگذرانیم. البته همه از خوابگاه استفاده نمی‌کنند، چون می‌گویند مقررات گرم‌خانه‌ را نمی‌توانند رعایت کنند.»

پرده سوم: مریم

ساعت 11 شب است. هوا سردتر شده و بی‌خانمان‌ها در برخی از قسمت‌های پارک شوش کلونی تشکیل داده‌اند. بالای پارک شوش خیابانی است که آن را «انبارگندم» می‌نامند.

مسیرم را به سمت این خیابان تغییر می‌دهم تا زن یا دختر بی‌خانمان دیگری را ملاقات کنم. پیدا کردن‌شان سخت نیست، پاتوق‌های فصل سردشان مشخص است. گوشه دیوارها، زیرپل‌ها، نزدیک گرمخانه‌ها و... «مریم» را در گوشه کوچه‌ای باریک و کم نور در کنار خانه‌ای متروکه دیدم با چند تا سگ ولگرد! از شدت سرما نمی‌توانست حرف بزند و تمایلی هم به صحبت کردن نداشت. گفت از آدمها بدش می‌آید، گفت همه آدمها سیاه هستند، حتی آدم خاکستری هم وجود ندارد.

گفت همه آدمها فقط دنبال منافع خودشان هستند، خصلت حیوان‌ها از بسیاری از آدمها بهتر است. بعد شروع کرد به صدا کردن سگ‌ها «برفی، مشکی، خال‌خالی» سگ‌ها به سر و رویش آویزان شدند و او هم آنها را نوازش می‌کرد.

از زبان مریم که همنشینی با سگ‌ها را به همنشینی به آدمها ترجیح داده بود، نمی‌شد حرف درآورد، او را تنها گذاشتم تا مزاحم دنیای آرامش نشوم.پرده آخر: خودمساعت 12 شب است، حیات شبانه‌ اطراف میدان شوش برقرار شده و هرکس کاری انجام می‌دهد، چیزی می‌فروشند، چیزی می‌خرند، از عصر اینجا هستم و حالا متاثرم از تمام چیزهایی که دیده و شنیده‌ام.

بی‌اختیار به آنان فکر می‌کنم و گاه حرف‌هایشان را با خودم زمزمه می‌کنم.هوا سرد است، خانم سفیدپوشی در پیاده‌روی اطراف میدان دارد چایی می‌فروشد، همه او را «آبجی» صدا می‌کنند. من هم که سردم شده از او چایی خریدم، «آبجی» می‌گوید:

« خودم یک مدت توی همین خوابگاه پارک زندگی می‌کردم، اعتیاد نداشتم، اما سرپناهی هم نداشتم، یه خیّر برام خونه اجاره کرده، اما خرج زندگیم‌رو از همین فروش چایی به‌دست میارم.»

 از «آبجی» می‌پرسم چرا بعضی از زنان و دختران بی‌خانمان شب‌ها خوابگاه نمی‌روند؟آبجی که از نزدیک سالیان سال با بسیاری از آنان آشنایی داشته، حساسیت‌ها و دغدغه‌هایشان را خوب می‌شناسد. با لبخندی کمرنگ می‌گوید:«آخه اونجا اجازه ندارن که شیشه و مواد استفاده کنن، این‌ها هم به خاطر استعمال همین مواد خانه به دوش شدند، پس تحمل هوای سرد و چالش‌های کوچه و خیابان را به مقررات خوابگاه ترجیح می‌دن».

از او در مورد پاتوق افرادی که از رفتن به گرمخانه سرباز می‌زنند می‌پرسم. آبجی با دستش به خیابانی اشاره کرد و گفت:«پشت این خیابون صابونیان، اونجا خیلی هستن.» اسم این خیابان برایم آشنا بود، از کسبه هم این نشانی را شنیده بودم. عزمم را برای رفتن به پاتوق حکمرانی بی‌خانمان‌ها جزم می‌کنم.به خیابان صابونیان می‌رسم.

برخلاف تصورم کاملا خلوت است. در آن خلوتی زباله‌های کف خیابان در نبود عابرها خودنمایی می‌کردند، کرکره مغازه‌های بلورفروشی پایین بود و بلورها در پشت‌ حصار کرکره‌ها خودنمایی می‌کردند. در آن خیابان خلوت قدم می‌زدم که کوچه‌ای باریک با نوری اندک توجهم را به خودش جلب می‌کند، راهم را به سمت کوچه باریک کج می‌کنم.

در این کوچه باریک که به دلیل روشن شدن آتش اندک روشنایی‌ای به خود گرفته است، بیشتر سایه دیده می‌شود، نزدیک‌تر که می‌شوم صحنه عجیبی می‌بینم، در هر 10 الی 15 متر گروه گروه دخترها و پسرها در کنار هم نشسته‌اند، بی‌حال و بی‌رمق! بعضی‌ها پایپ به دست مشغول کشیدن شیشه هستند.

در کوشه‌ای دیگر از کوچه چند نفر از شدت سرما به هم چسبیده‌اند، چند نفر هم دراز به دراز در کف خیابان افتاده‌اند، آتشی هم که روشن کرده‌اند، داشت تمام می‌شد، درست مانند خودشان. مثل خواب بود، یا دیدن یک فیلم سینمایی تلخ!این کوچه دراز تمامی ندارد، آرزو می‌کنم هرچه سریعتر تمام شود، هر قدم که برمی‌دارم انتظار دارم کسی بگوید «آهای اینجا چیکار داری؟»

هرچه پیش می‌روم قدم‌هایم را تندتر می‌کنم، فقط می‌خواهم از کوچه عبور کنم، حسی آمیخته از ترس و ترحم بر من غلبه کرده، دیدن این همه دختر و زن بی‌سرپناه در یک جا فقط آزاردهنده نیست، فاجعه است.

به سمت میدان شوش برمی‌گردم، هیچ صدایی نمی‌شنوم، در حالی که همه چیز یخ زده اما دیگر حتی احساس سرما هم ندارم. با دیدن واقعیت زندگی زنان بی‌خانمان کلافه می‌شوم.

ساعت نزدیک به یک بامداد است، چند مرتبه درخواست تاکسی اینترنتی می‌دهم، بالاخره کسی قبول کرد، راننده می‌گوید: «آقا واقعا می‌خواستم درخواست شما رو بعد از پذیرفتن رد کنم، اینجا می‌ترسم مسافر بزنم، کاری پیش اومد که بیام این سمت‌ها، شما اینجا چیکار داشتی؟» یاد جمله‌ «رضا» یکی از کارتن‌خواب‌های اطراف میدان افتادم:«کسی بی‌دلیل نمیاد سمت شوش».

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha